آخرین فعالیت مَمّد

  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    جهانگیر بی‌حرف و با شانه‌های خمیده‌ای که باری از احساس را حمل می‌کرد از اتاق خارج شد. با بسته شدن درب به روی تنها صندلی اتاق نشستم و...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    *** زمان حال با زدن تک‌بوقی، درب باغ توسط فرزام باز شد. باید خوش‌اقبال می‌بود که نامش را فراموش نکرده بودم. معمولاً افرادی که بیشتر نقش...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    *** ۹ سال قبل بالاخره ماشین از حرکت ایستاد. ماه نوری برای تلالو نداشت. مهران با حسرت دنده دستی را بالا کشید و با صدای گرفته‌ای سکوت...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    آخرین نگاهم را از آیینه‌ی ماشین به انبار انداختم. خیالم راحت شده بود. همه چیز همان‌طور که می‌خواستم. نفس راحتی کشیدم و وارد جاده شدم...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    تا انبار شرقی، کمتر از سی کیلومتر مانده بود. تلفن را از جلوی دنده برداشته و با آرش تماس گرفتم. - بله رئیس؟ صدای اطرافش رفته‌رفته کم میشد...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    آفتاب به نرمی و با کرشمه درحال طلوع بود. گویی قصد نداشت مهر و عطوفت حاصل از گرمایش را نثار زمینی‌ها بکند‌؛ که البته حق هم داشت. جاده‌ای...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    بعد از یافتن سوئیچ لندکروز مذکور، کرکره را به طور کامل باز کردم تا جهانگیر ون‌ها را داخل بیاورد. صدای بلند موتور ماشین در گاراژی که رنگ...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    جلوی گاراژ پارک کردم. نگاهی به کرکره‌ی نیمه باز و نور زرد رنگی که از چراغ‌های داخل گاراژ به بیرون ساطع میشد انداختم. این چراغ و کرکره‌ی...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    دست به کمر از جهانگیر گوشی به دست پرسیدم: -چی شد؟ جهانگیر کلافه آیکون قرمز رنگ را لم*س کرد. -جواب نمیده. دست مشت‌شده‌ام را محکم به کاپوت...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    در چهارچوب در خروجی ایستادم. جهانگیر و دخترک داشتند بازی می‌کردند. شانه‌ام را به چهارچوب چوبی تکیه دادم و برای گفتن اتفاق افتاده، دنبال...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    نگاهم را از پسرک برداشتم و با پارچه زخمش را تمیز کردم و با بانداژ محکم بستمش تا خونش به هدر نرود. پسرک با نفس‌نفسی که جراحتش به جانش...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    -کوله‌ات رو بردار بیار. وارد خروجی دوم میدون میشی و یه دختر بچه می‌بینی. اون میارتت پیش من. -حله. تماس را قطع کردم و به دخترک گفتم...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    به سمتی که دخترک دوید، پا تند کردم. قبل از ورود، از چهارچوب در به حیاط کوچک خانه‌ی مخروبه نظری افکندم. پر بود از تکه چوب و آهن‌ آلات...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    ناگهان با دیدن دو چشم عسلی براق یک دختربچه‌ سرجایم ایستادم. آرام کلتم را به پشت برده و بر جای قبلی‌اش گذاشتم. در چشمان دخترک غم و وحشت...
  • مَمّد
    مَمّد به هویار نوشته در موضوع خوب رمان یاسکا | میم.هویار با Like Like واکنش نشان داد.
    بالاخره جاده‌ی ناهموار و پر از سنگ‌های ریز و درشت به پایان رسید و وارد روستا شدیم. صدای هیچ جنبنده‌ای به گوش نمی‌رسید و در میدان اصلی...
عقب
بالا پایین