غزلِ غرور و شکستن
مرا به گریه چه حاجت، چو دل ز غم لبریز است؟
که زخمِ عشق، نهان در دلِ ستیز است.
نه آه مانده به ل*ب، نه نوا درین سینه،
که هرچه بود ز یادِ تو، خاکِ پایِ تمیز است.
رفیقِ راه شدی، لیک بیوفا رفتی،
قسم به عهدِ تو ای یار، این چه چیز است؟
دلم چو شمع بسوخت از نسیمِ نامهربی،
ولی زبان...
غزلِ شب و انتظار
دگر ز خوابِ جهان، چشمِ من گشودن نیست،
که جز خیالِ توام، بر دل آرمودن نیست.
ز بویِ زلفِ تو هر شام، جانِ من مس*ت است،
ولی وصالِ تو ای ماه، در نمودن نیست.
به بادهی غمِ تو، مستم از ازل تا حشر،
که جز تو، یار دگر بر دلم سرودن نیست.
به بامِ خاطرِ من، مه فروغ میپاشد،
ولی تو را ز...
غزلِ انتظار
به شوقِ دیدنِ رویت، هزار شب بیدم،
به وعدههای خیالت، هنوز خرسندم.
نسیمِ یادِ تو هر شب وزد به جانِ خموش،
که بویِ زلفِ تو آید ز دور در بندم.
ز اشکِ دیده شد این خانه بحرِ بیپایان،
که بیتو موج زند داغِ عشق در خَندم.
دگر چه حاجتِ گفتار؟ دل گواهِ من است،
که جز تو کس نَبُوَد مونسِ پر...
غزلِ بینامی
دگر مرا نه صدا کن، نه از وفا بگذر،
که خستهام ز جهان، ز خویش، ز این محضر.
دلم شکسته و در خون تپیده در خلوت،
کسی نمانده که بشنود صدای این پیکر.
تو رفتی و منِ دیوانه ماندهام تنها،
میانِ سایهی شب، میانِ وهم و شرر.
چه سود اشک، اگر بر تو بارَد ای بیمرز؟
که رفتهای و دگر نیستی به...
غزلِ عشقِ ممنوع
به دل شرارِ تو افکند آتشی پنهان،
که هیچ دیده ندید و نگفت جز شیطان.
نهان چو آهِ سحر، سوزِ من ازین دل خاست،
که عشقِ من به تو افتاد در حریمِ نهان.
چو سایه بر سرِ آن کوی، بیصدا رفتم،
که عقل، مانعِ دیدار بود و دل حیران.
به نامِ عشق، گنهکار گشتهام ای دوست،
ولی چه چاره؟ دلم را تو...
غزلِ غروب عشق
چو آفتاب ز بامِ فلک فرو میرفت،
دلِ من از پیِ آن چهره در بهدر میرفت.
نسیم گفت که معشوقه رفت سویِ افق،
نگاهِ خستهی من تا افق بهسر میرفت.
ز شوقِ دیدنِ او، خون به دلم میجوشید،
ولی امید چو خورشید در سَحَر میرفت.
غبارِ جاده به چشمم نشسته بود و هنوز،
خیالِ رویِ تو از دیده...
غزلِ دل و خرد
دل از هوایِ رُخت در شرر فرو میرفت،
عقل گفتا: «مرو آنسو، که خطر میرفت!»
گفتمش: عشق، بلا نیست، که افسونِ جان است،
خندید و گفت: «ز دل نغمهگری میرفت!»
هر نفس از تبِ یادِ تو دلم میلرزد،
چو شمع در شبِ تیره که به سَر میرفت.
به خونِ خویش نوشتم بر آستانِ دلت،
که نامِ من ز کتابِ...
غزلِ عشق خاموش
نگفتمت که دلم در تبِ تو میسوزد؟
سکوتِ من همه فریادِ بیصدا میسوزد.
ز بیمِ آنکه مبادا دلم بیازاری،
ز دردِ عشق، چو شمعِ دعا، خفا میسوزد.
به نامِ توست نفس، گرچه لبم خاموش است،
که هر نفس به دعایِ تو، بیریا میسوزد.
شبیهِ شمع، به امیدِ تو میگدازد دل،
ولی نگاهِ تو بر سردیِ هوا...
مدتها در انتظارِ پاییز بودم،
میپنداشتم چون از راه رسد، دلِ خستهام آرام گیرد و جانم به نسیمِ برگریزان تازه شود.
میپنداشتم بارانش غبارِ دلم بشوید و زردیِ برگها، اندوهِ کهنه را از یاد ببرد.
اما چون آمد، دیدم که پاییز خود آینهایست از درونِ من — سرد، خاموش و پر از برگهای افتادهی یادها...
غزلِ عشق ناتمام
رفتی و دل ز غمت خسته و ویران مانْد،
قصّهام در دلِ این سینه پنهان مانْد.
برفِ اندوه نشست از نفسِ بیتابم،
شعله خاموش شد و دودِ پریشان مانْد.
هرچه گفتم که فراموش کنم یادِ تو را،
یادِ لبخندِ تو در گوشِ زمان مانْد.
دل چو آئینه شکستم، به تمنّای نگاه،
لیک تصویرِ تو در عمقِ همان...
غزلِ رؤیای معشوق
دیشب به خواب دیدم، ل*بِ تو خندان بود،
چو ماه در دلِ شب، غرقِ درخشان بود.
به شوقِ دیدنِ تو، جان ز تنم پر گشت،
که خواب نیز به یادِ تو مهربان بود.
نشسته بودی و مِه، بر سرِ زلفت ریخت،
نسیم در تبِ آن زلفِ ارغوان بود.
چو بوسه خواستم از رویِ تو، فرو خندیدی،
که عشق در برِ من طفلِ...
غزلِ عشق و غرور
دلِ من از غمِ عشقِ تو بیقرار افتاد،
ولی غرورم ازین بند، شرمسار افتاد.
به بوسهی تو تمنّا نکرد ل*ب، امّا
هزار ناله ز دل تا لبم به کار افتاد.
عقل گفتا که ز دامی چنین برون آ،
دلِ دیوانه بخندید و بیمدار افتاد.
تو بر گذشتی و من ماندم و سکوتِ شبان،
که نالهام به هوایِ تو در بهار...
غزل وصالِ پسین
به بامِ شب، مهِ رخسارِ تو عیان آمد،
نوایِ عشق به گوشِ دلم ز جان آمد.
پس از هزار بهارِ فراق و بیخبری،
نسیمِ وصل، ز کویِ تو ناگهان آمد.
دلم چو شمع، به امیدِ تو نفس میزد،
که آن فروغِ رخَت از پسِ زمان آمد.
ز خاکِ رهگذرَت بوسه میزند جانم،
که عمر رفت و همین مهرِ جاودان آمد.
چو...
غزل دلتنگی
رفتی و بعدِ تو شب با دلِ من خو کرده،
ماه هم از غمِ تو، رنگِ سیه رو کرده.
بیتو هر لحظه نفس، تیغِ جفا میگردد،
دلِ من خسته از این دوریِ پرسو کرده.
خانهام بیتو چو گوریست درونِ ویران،
شمعِ خاموش، ز اشکم پرِ شببو کرده.
رفتی و بوی تو در هر نفسِ من باقیست،
باد، یادِ تو به جانم...
غزل چشمهایش
چشمِ او فتنهی شهر است و دلِ من تبدار،
که ز هر گوشه به نگاهی شده بیمارِ غبار.
با نگاهی که در آن، رازِ بهشتی پیداست،
سوخت جانم به تبِ عشق، چو شمعی در کار.
از ل*بِ خاموشِ من، آهِ بلندی برخاست،
تا بگوید به فلک: عاشقِ اویم بسیار.
دیدهام مس*تِ نگاهش، به هوس جان میداد،
لیک در مستیِ...
غزل چشمهایش
چشمِ سیاهِ آتشینت بیتابم کرد،
ابرویِ کمانت از جهان بیخوابم کرد.
در ساکتیِ شبِ درازِ بیپایان،
یادِ نگاهِ مس*تِ تو، هوشیارم کرد.
هر ناز و غمزهات، شررِ جانسوزی بود،
کز حسرتِ آن، دلِ من بدکامم کرد.
با آنکه زِ ما فاصلهها بسیار است،
یادِ تو هنوز مایهی آرامم کرد.
چون ترکِ...
غزل عشق نافرجام
بیش از آنی که بخواهی، از کنارت میروم،
تا بدانی عاشقی، بازیِ دلدار تو نیست.
سالها دل دادم و خاموش ماندم در غمت،
لیک فهمیدم وفا، در شأن رفتار تو نیست.
در نگاهت جستجو کردم پناهی بیبهانه،
اشک شد سهم دلم، چون جای دیدار تو نیست.
من چه میخواستم جز اندکی گرمای عشق؟
و تو دانستی...
وقتی به آینه نگاه کردم...
انگار تمام سالهای رفته از پشت شیشه بر من هجوم آوردند.
ردّی از کودکی در چشمهایم لرزید،
ردی از خندههایی که دیگر به یاد نمیآورم،
و زخمی قدیمی، که سالهاست در عمق نگاه پنهان کردهام.
آینه، بیرحمانه راست میگفت.
میگفت: تو همان آدمی نیستی که روزی رؤیا داشت،
تو همان...
چشمهای تو شبیه شبیهترین غمِ جهاناند...
هر بار که نگاهم میکنند، هم آرام میشوم، هم میسوزم.
کاش میدانستی، من همهی دردهایم را به پای همان نگاهی میریزم
که هیچوقت سهم من نشد.
رفتی...
و من هنوز به رفتنت عادت نکردهام.
میدانم نمیآیی،
اما هر شب با خیال صدای پایت
دلم میلرزد...
بیخبر رفتی،
بیآنکه بدانی سکوتت،
چگونه در من ریشه زد.
هر صبح،
پنجره را باز میکنم
تا شاید اتفاقی
نسیم از کوچهی تو بگذرد.
دلم هنوز تو را صدا میزند،
بیآنکه امیدی به پاسخ داشته باشد...
این...
عنوان: دیوان خاموش
شاعر: دیوانِ خاموش
ژانر: عاشقانه
قالب: غزل
عصاره:
به لبخندت، ای مهِ جان، جهان روشن شد،
که دلِ خستهی من از غم، سبز و روشن شد.
چو گلِ بهاری شکفت در روزگارانم،
که هر نگاهت ز شادی و نور، روشن شد.
لبخندت نسیمِ صبحِ دلِ خسته بود،
که دلم ز یادِ تو، هر دم روشن شد.
به هر لحظه،...
1) چرا گابریل اوک با وجود شکستهای اولیه باز هم در کنار بتشبا ماند؟ این چه چیزی درباره شخصیت او نشان میدهد؟
گابریل اوک عاشق نبود، اگر عشق را تنها میلِ به داشتن بدانیم؛ او باور بود. انسانی که عشق را در سکوت میفهمد و رنج را بخشی از وفاداری میداند. او پس از طرد شدن نه کینه گرفت، نه دوری کرد،...
مردی وارد شد. چهرهاش خسته، لباسش ساده بود. مستقیم رفت سمت قفسهای خاص و کتابی را بیرون کشید. نشست، خواند... و لحظهای بعد شانههایش لرزید. نه بلند، نه نمایشی؛ فقط لرزشی آرام، مثل شکستن چیزی در سکوت.
کلارا کنارش نشست. چیزی نگفت، فقط همانجا بود. حضورش خودِ آرامش بود.
ساعتی بعد، ویکتور گفت:
-...
کلارا گفت:
- آره و شاید یه جایی هم داشته باشیم برای نامههایی که هیچوقت پست نشدن. نه برای فرستادن، فقط برای خالی شدن... و شاید یکی که جوابش رو بلد باشه جواب بده. نه اون که رفته، یکی مثل ما اینجا نشسته و دیده، حس کرده، فهمیده.
ویکتور لحظهای سکوت کرد. بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آرام...
شب از پسِ شب آمد و روز از پسِ روز رفت،
و من هنوز در کوچهی بیخبران ایستادهام.
از تو هیچ نامهای نرسید،
نه سلامی، نه نگاهی، نه حتی غباری از خاطرهای دور...
تنها صدای ساعت است که در دلِ ساکت خانه میپیچد،
و ثانیهها را چون خنجری
بر زخمِ چشمهای بیخوابم مینشاند.
ای غایبِ همیشگی!
بدان که انتظار،...
در پایان شب، همهچیز در سکوت فرو رفت. اما آن سکوت، شبیه گذشته نبود.
صدای ورق خوردن کتابهایی که دیگر بسته نمیشدند، رد اشکهایی که دیگر شرمآور نبودند و دو آدم با نگاهی روشن، به فردا خیره شده بودند.
کلارا گفت:
- فردا شاید آدم دیگری بیاید؛ کسی که هنوز نفهمیده چرا دلش درد میکند. اما شاید یک...