***
هقهقهایم سر به فلک کشیده است از فراق تو.
تا کی باید در این توهم ماند و دم نزد و هیچ نگفت؟
تا کی باید در این زعم بمانم و تاب آورم؟
به این دل واله و عاشق مگر میشود فهماند که تو دیگر نیستی؟ هر بار با خود میگویم نیستی، گمان بودنت به سراغم میآید. ظن و گمان اینکه در کنار تو نشستهام و با ذوق...
***
این چند سال در امید واهی به سر بردهام!
امید برگشتنت.
تو باز نمیگردی و مغز این را فهمیده و پذیرفته است، ولی مگر میشود به این قلب عاشق فهماند که تو باز نمیگردی.
باز نمیگردی و اوهام بودنت چه دلپذیر است.
***
همه میگویند فراموشت کنم! آخر چگونه؟ مگر میشود تو را از یاد ببرم و فراموشت کنم؟ نمیشود. به همان خدایی که همان روز اول گفتی میپرستیاش و میپرستمش نمیتوانم و نمیشود جانان من.
ایکاش بفهمند که تورا نمیشود از یاد برد و فراموش کرد. هر بار که درباره تو سخن میگویند و میگویند باید فراموشت...
اشکهایم آرام همچون مروارید از چشمانم جاری و روی گونههایم فرود میآیند.
چشمانم را روی هم محکم میفشارم، باور نمیکنم که واقعیت است.
باز توهم زدهام!
وهم بودنش چرا رهایم نمیکند؟
دستم را روی سمت چپ سینهام میگذارم و با حس ضربان تند شدهی قلبم، اشکهایم از یکدیگر سبقت میگیرند و تا روی چانهام...
**
با لبخندی تلخ و چشمانی اشکآلود که دیدهام را تار کرده است، به او که چند سانتیام نشسته است و نگاهش به دور دستهاست نگاه میکنم.
باور کنم که توهم نزدهام و یا در خواب نیستم و حال او کنارم است؟
با چه جرعتی گفته بودم که او درمان منِ بیمارِ مبتلا به عشق خودش نیست؟
همه با هستیِ توست که چرخوفلک روزگار با تمام بدیها و خوبیهایش به کامم شیرین، دلپذیر و دلنشین شدهاست.
***
برای دارا بودن و در کنار تو بودن، به خود میبالم و غرور سراسر وجودم را در بر گرفته است.
***
آنچه که دنیای کوچک مرا دلانگیز کرده است، وجود توست.
هرآنچه که سبب شده جهان در دیدهام دلنشین جلوه دهد، یک سویش به تو میرسد.
خلاصه وار برایت بگویم:
- همه هستیام با وجود توست که زیباست.
گیتی من در تو خلاصه میشود!
در بوی آغوشت، لبخند دلنشینت، دستان پرمهرت، موهای خرمایی رنگت، چشمان به رنگ قهوهات، قلب پاک و پر از عشقت و چالِ گونههایی که با هربار خندیدنت زیبایی چهرهات را هزاربرابر میکند.
میدانی؟ ساعتهایی که درکنارم نیستی احساس ملالت در جان و روحم ریشه میگیرد، شاخوبرگ میگیرد و ناگهان تمام جانم را در بر میگیرد که دمام به تنگ آید؛ تا زمانی که تورا بنگرم و بوی آغوشت را استشمام کنم و راه گلویم باز شود.
عذاب است برایم این دوری چند ساله و کمی به این دوری عادت کردهام.
به ندیدن تو عادت کردهام و همچنین به وهم تو، اوهام خوش چشمانت دست از سر من بر نمیدارد. انگار که سرنوشت من همین بود که تا آخرین ثانیه مرگم اوهام دلانگیز تو همراه من باشد! خیال چشمانت، لبخندهایت، موهایت و غیره که مرا رها نمیکند و...
***
یادگاریهایی که از تو برایم جا مانده را در آغو*ش میگیرم و برای نبودنت ساعتها اشک میریزم.
اشکهایی که سالهاست مهمان چشمهایم شده و ثانیههایی بعد روی گونههایم فرود میآیند.
امیدوارم که تو حالت خوب باشد و لبخند مهمان ل*بهایت شود و اگر در خیال کسی غرق شدی، لبخند مهمان چهرهی همچون ماهت...
**
چگونه ز یاد ببرم لبخندهای دلنشینت را؟
لبخندهایی که من برای دوباره دیدنشان جان میدادم.
نمیدانم! نمیدانم این سالها را چگونه بدون دیدن لبخند تو گذراندهام.
این سالها فقط با وهم تو میگذشت و هرگز زندگی نکردم.
بدون تو زندگی کردن برای من تمام شد و من تا روز مرگم را با خیال بودن تو میگذرانم...