میدانی؟
گاهی وقتی که تاریکی به جانم چنگ میزند،
و سکوت، فریادهای درونم را خفه میکند،
دلم میخواهد بدوم،
فرار کنم از خودم،
از خاطراتی که مثل سایه مدام در تعقیبم هستند؛
اما هیچکجا نمیتوانم پنهان شوم؛
چون همیشه یک گوشه از این درد با من است،
چسبیده به پوست و استخوانم،
نمیگذارد آرام بگیرم...
دیشب باز خواب تو را دیدم.
نه مثل رؤیایی که دستنیافتنی باشد،
نه مثل صدایی که بشود فراموشش کرد.
تو آمده بودی، اما نه برای نجاتم،
آمده بودی تا بگویی:
- آمدنم فایدهای نداشت...
و من؟
من ایستاده بودم در تاریکی،
با دستانی خالی،
و قلبی که دیگر نمیخواست بشنود.
کسی که روزی قرار بود فرشتهی نجات باشد،...
این روزها
دلم برای خودم تنگ میشود؛
برای آن منِ سادهای
که دلش هنوز باور داشت
آدمها میمانند
اگر آنها را بخواهی؛
اما حالا
هرچه بیشتر میخواهم،
کمتر میمانند.
دیگر نه صدایم آشناست برای کسی،
نه حضورم مهم.
انگار با هر سلام،
بخشی از خودم را بدهکار میشوم،
و با هر خداحافظی،
چیزی از من کم میشود.
در...
گاهی حس میکنم بودنم،
نه اتفاقیست،
نه انتخابی؛
بلکه فقط تکرارِ یک ناتمام بیدلیل است.
هر صبح،
با تنی که دیگر به من تعلقی ندارد،
بلند میشوم
و وانمود میکنم هنوز زندهام.
هنوز میتوانم بخندم،
در حالی که در درونم،
هر نفس، باریست که گذشته بر شانهام گذاشته.
من خاطراتم را زندگی میکنم،
نه روزهایم...
گاهی حرفهایم را، پیش از آنکه به زبان بیایند، قورت میدهم.
نه از ترس قضاوت،
نه از شرمِ حقیقت،
بلکه چون میدانم هیچکس قرار نیست آنطور که باید، گوش بدهد.
همه عجله دارند؛
عجله برای فهمیدن، بیآنکه واقعاً بشنوند.
و من، با هر بار سکوت،
تکهای از خودم را میبلعم،
مثل قرصی تلخ که نه درمان است، نه...
امشب باز هم، خودم را در پسِ آوارِ ناگفتهها جا گذاشتم؛
میان جملههایی که هرگز بر زبان نیامدند،
و بغضهایی که در گلو خشکیدند، پیش از آنکه فرصتِ ترکیدن بیابند.
گویی تکهتکهام کردهاند،
پراکنده میان هجوم خاطراتی که نه شیرینی به کام دارند و نه تابِ فراموشی؛
مثل قابِ عکسی مات و غبارگرفته از چهرهای...
سلام.
نمیدانم چندمینبار است که برایت مینویسم.
در هزارتویی گیر افتادهام
که هر پیچش بوی بنبست میدهد.
میچرخم، خسته، بینقشه،
و تو، هیچوقت آنجا نیستی.
گاهی حس میکنم در پناهگاهی خاموش مدفون شدهام؛
جایی که واژهها از گفتن دست کشیدهاند
و سکوت، فرمانروای بیرقیب لحظههاست.
خندههایم، نقابی...
شبها، وقتی همهچیز رو به خاموشی میرود،
صدایی در درونم زنده میشود.
صدایی، شبیه نسیمی سرد که از لابهلای خاطرات تاریک و کهنه عبور میکند
و پچپچکنان میگوید:
«تو نبودی، هیچوقت نبودی.»
گاهی در آینه، چشمهایی را میبینم
که به من نگاه میکنند
اما مطمئن نیستم از آنِ من باشند.
پلک میزنم،
و...
من هنوز همانجا ایستادهام.
درست در همان نقطهای که تو رها کردی و رفتی.
نه رفتهام، نه ماندهام؛ فقط گیر کردهام.
مثل چراغی که کسی خاموشش نکرده؛
اما مدتهاست دیگر نوری نمیدهد.
گاهی فکر میکنم نکند تو مُردی
و من فقط بازماندهی یک تصمیم ناتمام باشم!
نکند این دردها،
ارثیهی کسی باشد که زخمهایش را...
امشب، از پلههای ذهنم پایین رفتم
و به درِ چوبیِ کوچکی رسیدم
که با سنگینی لحظهها قفل شده بود.
تلاشی برای باز کردنش نکردم.
فقط گوش دادم.
به نالهی رطوبتِ دیوار،
به زمزمهی خاکسترهایی که پیش از سوختن، گریه کرده بودند.
میدانی؟
گاهی حس میکنم من، فقط یک قاب پنجرهام؛
که رو به هیچ گشوده میشود.
نه...
گاهی صدا از گلویم عبور نمیکند،
نه چون چیزی برای گفتن نیست،
که چون جایی در من،
در عمق یک راهروی متروکه،
دری به روی شنیدن بسته شده؛
با قفلهایی که خودم ساختهام،
و کلیدهایی که دیگر یادم نیست کجا دفن شدهاند.
آنجا،
کسی هست؛
نه زنده، نه مُرده،
فقط نشسته در تاریکی
با نگاهی که حتی سایهها را هم از...