گرچه روشن کند آتش مشعل، نورغارِ حرا را
اما...
بسوزاند پرِ پروانهای، در آن عبادتسرا را
نور بودن، مستعدِ سوختن در خویش باشد
اما...
آنکه نور خواهد، تحمل کند سوختنِ جزئی از خدا را
نام اثر: اشعار روشن بین، شعر نوری
نام شاعر: شاهان
ژانر: معنوی
قالب: #خودسازی #خودشناسی #نور
مقدمه: شعار روشنبین (شعر نوری) شعر نوری، صدای روشنِ دل است؛ نه در بند قافیه، نه در قید وزنهای کلاسیک، بلکه برآمده از عمقِ درون، از جایی که انسان با خویشتن و خدا خلوت میکند.
با درود بر معبود یکتا که جز او نیست معبودی
اولین ترک از این آلبوم هفت ترک خدمتتون 8c6227_25l4t-icon12
اسم این ترک هست : دردودل
این موزیک برگرفته شده از سخنان یک سگ دلشکسته میباشد !
شاید باورتون نشه! اما وقتی با گوش دل گوش بدید قطعا درک خواهید کرد ...
دردودل -65-{}
حتما با هندزفری گوش بدید...
شاهان! تو چه نوری روشن کن، پانزدهقامت خود؟
تعبیرِ عدد پانزده، “یک” خدا و “پنج” پنجهی خود.
سالها سوختی از درون، با درد، به بیرون فریاد زدی
مسخرهات کردند، و خود را هربار به راه و بیراه زدی
خاکستر شدی در تنِ خاکی، تا وصلهزنی قلب جهان
دیدی که تو نوری، نه اسیرِ زمانی، نه در بندِ زبان
محکم...
باج به سبیلان سیاهم ندهید
شاخ دیوی بر سرِ پُرنفسم ننهید
بگذارید باشند، شپشان در جیبِ تهی
مقام و مسلک به دربارِ جهانِ پوچم ندهید
خواهانِ دیوانگیام، بسیار بر زمینِ تهی
لباسِ شاهی و درباری، بر تنِ عریانم ننهید
بگذارید زِ خاک باشم، به خاکِ برین برگردم
که هیچ و به هیچام، از ازل به اصل برگردم
چو سیمایِ گیرایِ پروانه را دیدم
هوس کردم، بشکفم از پیلهی خود
ندا آمد: تو خود، اوّل پروانه بودی
و بشکفتی؛ چنین، پروانهوار گشتی
فقط کافیست خود از پیله به درآیی
با چشمِ دل بینی، اکنون کجا هستی
دست زِ سَرم بَردار، ای نَفْسِ فَنا بُرده
زِ جانَم چه میخواهی؟!
هم خَر به خُور، هم مُرده به گور بُرده
دانم که نقشی داری، توأم زِ رازِ هستی
لیک، احوالِ مرا خوش نیست!!
با تو زیستن، این گونه مستی
بارها مرا کشتی، در پیکرهی این جان
دیگر، زِ من چه خواهی؟!
مُردن، آسان با تو بسیار
بیا و دست برکش،...
بر بلوکی نشستهام،زیرِ سایهی درختی
صدای شرشرِ آب، به گوش میرسد
از جریانِ آب آرام که در جوی هست
آسمان، تا بیکران آبیست، در چشمِ من
رنگِ آبیاش هنوز، در نگاهِ دیده هست
نسیمِ خُنک، گاه میوَزد بر تن عُریانم
لرزشی میافتد، بر جسمی، که زنده هست
رنگِ خاکیِ زمین، بر وسعتِ پهنای خاک
که تا چشم کار...
ما رهروِ این راهِ پر پیچِ خمو رازایم
گر اگر ساکت ماندیم...
یک ره بیشتر نمایان نماند بر ما
که راز، همان ره، نگویم بر تو
جز که بخوانی این پیامم را بسیار