آخرین محتوا توسط Helen.m

  1. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: ساعتم رو نگاه کردم، یازده و نیم شب بود. شروع کردم به تمیز کردن میزها با دقت و حوصله، طوری که هر گرد و خاک کوچیکی پاک بشه و همه چی برق بزنه. بعدش صندلی‌ها رو چیدم سر جاشون و چند بار چک کردم که چیزی جا نمونه یا شلخته نباشه. کارم که تموم شد، لباس‌هام رو پوشیدم، کیفم رو برداشتم و بعد از...
  2. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    دست کوچولوش رو محکم‌تر بین دست‌هام گرفتم و با لحن آروم و دلگرم‌کننده گفتم: -‌ نترس، اینجا خبری از این چیزا نیست. فقط چندتا قانون مهم و ضروری دارم که باید حتما رعایت کنی. قانون اول: صبحونه، ناهار و شام حتماً سر میز باش ، حالا اگه حالت خوب نیست یا احساس ناراحتی می‌کنی، می‌تونی اینجا با دوستت...
  3. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    -‌ کبیر آروم چشم‌هام رو باز کردم، مامانم بود درست کنارم نشسته بود، مثل قدیم‌ها. بهش خیره شدم، قلبم پر از حس آرامش و دلتنگی شد. -‌ بازم حالت خوب نیست؟ سری تکون دادم، سرشو کج کرد و با نگاه مهربون و نگرانی گفت: -‌ قربونت برم، قضیه‌ی اون دختره‌ست؟ ببین پسر دختر خوبیه، سعی کن زود قضاوتش نکنی. -‌...
  4. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: دو روز بود که اون دختره رفته بود، دلم می‌خواست بهش پیشنهاد کار بدم، ولی قبلش باید مطمئن می‌شدم دختر خوبیه. می‌خواستم سوفیا رو نگه داره و کاراشو درست انجام بده. هر چی باشه، سوفیا یه بچه‌س و دلم نمی‌خواست بد تربیت بشه. پس اون دختره "بیابون" رو به بهمن سپردم، گفتم هر کاری می‌کنه و هر جا میره...
  5. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    سیاوش بهم پیشنهاد ازدواج داده بود، منم گفته بودم که باید یه کم فکر کنم. واقعاً خوشتیپ‌ترین و جذاب‌ترین دانشجوی دانشگاه بود، اصلاً احمقانه بود کسی بهش جواب رد بده. ولی خب، من که هدفم تو زندگی یه چیز دیگه بود؛ می‌خواستم پزشک بشم، چون این آرزوی بزرگ مامان و بابام بود و به‌خاطر همین جز درس خوندن به...
  6. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    وقتی رسیدم به کلاس، با اینکه استاد حسینی نیومده بود، کل کلاس یه سکوت سنگین و عجیبی داشت. انگار همه رفته بودن تو دنیای خودشون، چشم‌هاشون قفل شده بود روی کتاب و دفترهاشون. تو دلم گفتم: -‌ خدا رو شکر که استاد نیومده، اصلاً حوصله امتحان سخت و خسته‌کننده رو نداشتم. یه کوچولو دلم می‌خواست جو خشک و...
  7. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صدای نوتیف گوشیم یهو تو گوشم پیچید. گوشی رو برداشتم؛ نهال بود، کلی عکس از جزوه‌ها فرستاده بود. انقدر زیاد بود که سرم گیج رفت. پوفی کشیدم، کلافه و خسته، شروع کردم به نوشتن جزوه‌ها. دو ساعت طول کشید تا همه رو نوشتم. ساعت رو نگاه کردم؛ یازده و نیم بود و کمرم از خستگی خم شده بود. دیگه نتونستم تحمل...
  8. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    اینم فهمیدم دستت درد نکنه 🌹
  9. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    سلام پارت‌های جدید رو پست کردم
  10. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صدرا داشت کتاب می‌خوند که منو دید و برام دست تکون داد. قیافه‌اش خیلی مهربون و دلنشین بود. البته نمی‌شه آدم‌ها رو فقط از قیافه‌شون قضاوت کرد، ولی خب، از اون آقا غوله که بهتر بود! با دلی پر از شجاعت به سمتش رفتم و آروم بهش سلام دادم. اون هم با لبخند گرمی بهم سلام کرد. -‌ این‌طور که معلومه، داداشم...
  11. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    منی که خشکم زده بود و قلبم تند تند می‌زد، حواسم پرت بود و فقط صدای بلند و تند آشنا رو شنیدم که گفت: - توام بیا اتاق کارم. اتاق کارش! با من بود! حالا چیکارم داره؟ این فکر مثل یه جرقه تو ذهنم روشن شد و هیجان و کنجکاوی تو وجودم شعله‌ور شد. شونه‌ی بالا انداختم و با قدم‌های آروم و پر از اضطراب، پشت...
  12. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: از خواب بیدار شدم، روی میز کنار تخت سینی صبحونه بود که بوی تازه نان و پنیرش تمام اتاق رو پر کرده بود؛ جوری که انگار یک آغو*ش گرم، دورم پیچید و حس آرامش رو به من منتقل کرد. درست مثل قدیم‌ها. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم؛ بعد از در آوردن لباسم، آب دوش رو باز کردم و بعد از ده دقیقه...
  13. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    سلام وقت بخیر. ببخشید پارت‌ها رو دیر ویرایش کردم، اشکالات زیاد داشتم اونای که به چشمم خوردن و درس کردم فقط یه سوال دارم اینکه: یکیش اینه 👇🏻 (-‌ سودابه، در نبود، من حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه.) (-‌ سودابه، در نبود من، حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه) کدوم درسته یا...
  14. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    سلام وقت بخیر. ببخشید پارت‌ها رو دیر ویرایش کردم، اشکالات زیاد داشتم اونای که به چشمم خوردن و درس کردم فقط یه سوال دارم اینکه: یکیش اینه 👇🏻 (-‌ سودابه، درنبود، من حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه.) (-‌ سودابه، درنبود من، حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه) کدوم درسته یا...
  15. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    چشم درستش می‌کنم
  16. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    وقت بخیر، همه رو ویرایش زدم میتونید چک کنید
  17. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    بیشتر مشکل علائم نگارشی دارم البته تو این چند روز پیشرف کردم.
  18. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    وقت بخیر درخواست مشاوره داده بودم قبل تایید رمانم الان جواب دادن بهم میگن که تو چه چیزی مشکل دارم منم دقیق نمیدونم اینجور که تا اینجا دقت کردم فکر کنم تو علامت ها اشکال دارم بنظرت چی بگم بهش؟
  19. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    عنوان: قم*ار دوزخی دل‌ها
  20. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    سلام ببخشید من بلد نیستم لینک و چطور باید بفرستم
  21. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رفتم به سمت شکنجه‌گاه. هر دو رو به صندلی بسته بودن و این‌قدر کتک‌شون زده بودن که زخم و کبود شده بودن. به نظر می‌رسید ویکتور حسابی از خجالت‌شون دراومده و پذیرایی مفصلی ازشون کرده. حدس زدم که خودشون باشن، آنا و ماکسیم. آنا با چشم‌های ترسیده و ماکسیم با چهره‌ای پر از خشم و نفرت، توی اون وضعیت به هم...
  22. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    دیگه چیزی نگفتم و از اتاقش بیرون اومدم. رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. همه‌چی تموم شد. کل دارایی بابام به نام من شد و حالا من علاوه بر کازان، سیسیل هم دستم بود. حس قدرت و مسئولیت سنگینی روی دوشم بود. از روی تخت بلند شدم و به حموم رفتم. بعد از درآوردن...
  23. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    سلام عزیزم خوب هستی ۲پارت گذاشتم ۳پارتم شب میزارم
  24. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رو به دکتر کردم و پرسیدم: -‌ حالش چطوره، دکتر؟ نگاه نگران و مضطربی کرد و گفت: -‌ آقای راسپوتین، حال پدرتون وخیمه و هر لحظه ممکنه از دست بدیم. خیلی منتظر شما موندن، آخرش خوابشون برد. با لحنی جدی و جوری که نگرانم گفتم: -‌ بهتره دورشو خلوت کنید. هر وقت بیدار شد، من این‌جا منتظرش می‌مونم. دکتر رفت...
  25. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    تقریباً سه ساعت بود که توی جت بودیم و فقط بیست دقیقه تا رسیدن به "شهر کازان" باقی مونده بود. شهری که‌ در اونجا به دنیا اومده بودم و پر از مافیا بود؛ از قاچاق و فروش آدم گرفته تا مواد و... . الکسی جلو آمد و گفت: -‌ رئیس، روبل تماس گرفته. حال آقای اروس بده. -‌ باشه، بهش بگو تا چند دقیقه‌ی دیگه...
  26. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    فدات شم خیلی ممنون 🌹❤️
  27. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    ببخشید امروز ذهنم درگیر بود نتونستم اصلا تمرکز کنم فردا جبرانش می کنم
  28. Helen.m

    روزنامـه روزنامه مردادماه 1404| شماره 2

    خیلی عالی بود خسته نباشید
  29. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    نوشتین به جای حالی بهتره بنویسم خلا متوجه نشدم
  30. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    ممنون خوشحالم که پیشرفت کردم البته به کمک شما
  31. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    اهان پس، دقت نکرده بودم بخاطر همین نقطه میندازه
  32. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    ۳پارت پست کردم فقط بازم نقطه میزاره ولی من طبق گفته ی شما یدونه" - "یدونه فاصله میزارم بعد متنمو مینویسم نمیدونم چرا بعد ذخیره عوض میشه
  33. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: نمی‌دونم چرا با اون دختره که حالا فهمیدم اسمش صحراست، اون کار رو کردم. نمی‌تونم قبول کنم یکی ازم نافرمانی کنه. همین که با یه گلوله حرومش نکردم، خودش کلی حرفه! بی‌خیال مشغول صبحونه خوردن بودم که سودابه رو دیدم با یه سینی که داخلش مخلفات صبحونه بود. داشت می‌رفت بالا. بهش گفتم: -‌ سودابه،...
  34. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: شب شده بود و شام رو توی اتاق خوردم. دستور دکتر بود که فعلاً از جام تکون نخورم. ساعت یازده شب بود که دکتر اومد داخل.‌ سلام، آرومی کردم. -‌ سلام، بهتر شدی؟ -‌ بهتر شدم اما سردردهایی که به سراغم میاد کلافم می‌کنه و اینکه هیچی نمی‌تونم به یاد بیارم، دیوونه‌ام می‌کنه. -‌ اول چکاپ می‌کنم، بعد...
  35. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. توی اتاقم، دختری که هیچ شناختی ازش ندارم، خوابیده بود. در رو باز کردم و داخل رفتم. دختره انگار خوابش برده بود و معلوم بود انقدر خسته‌ست که به خواب عمیق فرو رفته. موهای قهوه‌ای‌اش منو بی‌تاب کرد. دستم رو جلو بردم و طره‌ی مویی که روی صورتش بود رو...
  36. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    قربونتم سه پارت هم دارم آماده می‌کنم تقریبا یدونش مونده تموم کنم تموم کردم پستش کردم بهت اطلاع میدم 🌹
  37. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    یدونشو میزارم ذخیر میکنم هیچی نمیشه میام دومی روهم درس کنم قبلیم خراب میکنه
  38. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    همین کار رو کردم بعد اینکه ذخیرش می‌کنم، به‌جاش این میوفته "•"
  39. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    پارت اولو در س کردم ولی یجوری شد مثلا بجای"-" بعد اینکه کارم تموم میشه ذخیره رو میزنم میشه این "•"
  40. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    سلام خوب هستین ۳پارت گذاشتم گفته بودین خبرتون کنم
  41. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: درد کل سرم رو گرفته بود. آب می‌خواستم؛ هر چی می‌گفتم، انگار صدای من اون‌قدر بلند نبود که شنیده بشه. انگار تنها توی یه اتاق بودم. کم‌کم همه‌جا برام روشن‌تر شد؛ سوزشی توی ساعد دستم حس کردم. صداهای دورم شنیده می‌شد. تنها چیزی که فهمیدم این بود: نیاز به داروی بیهوشی نیست، به‌هوش اومد، بهم خبر...
  42. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    داشتم می‌رفتم بیرون که پام به گوشه تخت گیر کرد و یک‌دفعه با سر زمین خوردم. پیشونیم به شدت غرق خون شد و دستم رو روی سرم گذاشتم. می‌خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و همه‌جا سیاه شد. فقط حس کردم که یکی منو گرفت و دیگه نتونستم ببینم کی بود؟ کبیر: به دختری که تو بغلم بیهوش شده بود، نگاه کردم. شباهت...
  43. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت کافه به راه افتادم. توی یه کافی‌شاپ یک شیفت کار می‌کنم؛ ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه. پنجشنبه و جمعه هم میرم و خونه مردم رو تمیزکاری می‌کنم. واسه‌ی خرج خودم و دانشگاهم، باید کار می‌کردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه. سوار تاکسی شدم. آدرس رو دادم...
  44. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    ببخشید پارت رمانمو اول باید برااتون بفرستم اوکیش کردی پست کنم ؟
  45. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: وال خسته!

    سلام ممنون از کمکتون چشم رعایت میکنم ❤️
  46. Helen.m

    چالش [تمرین نویسندگی] 11

    سقوط انسان، رقصی در آسمان بی‌پایان است؛ چشم‌ها بسته، دل آرام، در میانه‌ی خالی، آنجا که زمین و آسمان به هم می‌رسند، و هیچ‌کس نمی‌داند، پرواز است یا سقوط. فقط حس می‌شود، آزادی در بی‌وزنی، و آرامش در ناشناخته‌ها. گاهی سقوط، آغاز یک پرواز است.
  47. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    ژانر: عاشقانه، هیجانی، مافیای نام نویسنده: مهسا ستوده ناظر: @والِ خسته! خلاصه ی رمان: در دل شب‌های تاریک و پرستاره، دو قلب گمشده در جستجوی یکدیگر به هم می‌پیوندند. عشق آن‌ها همچون نسیمی نرم، در میان رازها و معماهای زندگی می‌وزد. اما دنیای پیرامونشان پر از سایه‌های گذشته و انتخاب‌های دشوار است...
  48. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    سلام درخواست مشاوره داشتم
عقب
بالا پایین