سلام عزیزم
پارتها چک شد.
ایرادات جزئی بودن. بیشترشون نگارشی بودن. خیلی جاها ویرگول بجا نبود حتی یه جاهایی جایگزین علامتهای دیگه مثله نقطه شده بود.
بعد ارسال متن میتونین یه بار دیگه بخونیدش و ویرایش بزنید.
من ویراش زدم. موفق باشید.
حاضر بود دوباره تهماندههای غذای اصغر را بخورد اما به خانه برگردد. تا شب زمان زیادی مانده بود. آرزو کرد کاش امشب ماه با آسمان قهر کند و شب نشود.
دیگر حتی اگر میخواست هم نمیتوانست برگردد. زیادی از خانه دور شده بود. تا غروب در خیابانها گشت. پاهایش در کفش بیحس شده بود. خورشید داشت غروب میکرد...
گارسون آهی کشید:
- بعضیا هم میان اینجا تا عاشقی کنن... کافه، خونهی امن عاشقاست.
دیگر سر مرد پایین نبود. او هم میخندید. آرام حرفهایی زمزمه میکرد که خانوم از خنده ریسه میرفت و به گلی که در دستش بود اشاره میکرد. آن صحنه در ذهن طاهر در آن لحظه ثبت شد.
از گارسون خداحافظی کرد. موقع باز کردن در،...
ببین یه نکته دیگه:
برای اینکه بعضی جاها ویرگول بجا نیست ببین وقتی شما یه جمله رو نوشتی و لازمه وسطش فقط مکث بشه ویرگول اما وقتی شما جمله رو مینویسی جمله تموم میشه اما هنوز ادامه داره لازمه از نقطهویرگول استفاده بشه.
ببین خیلی از (و) استفاده کردی. یه جاهایی جمله تموم شده شما جمله بعدی رو با...
سلام عزیزم خسته نباشید
با هر داستانی که خوندم حس خوبی گرفتم. به خصوص پارت آخر عالی بود.
پارتها عالی بودن یه سری از نکات هنوز رعایت نشده بود.
اول اینکه شما موقع نوشتن دیالوگ از گیومه گذاشتن هدف خاصی دارید یا صرفا همینطوری میزاری؟ چون من برات ویرایش زدم دیالوگ بعد از نیمخط نوشته میشه.
وقتی...
نوشته در موضوع 'شیوهنامهی نگارش در وب (مختص ناظران و نویسندگان) | انجمن کافه نویسندگان' https://forum.cafewriters.xyz/threads/6867/post-57745
خدمت شما موفقباشی
سلام عزیزم خسته نباشی.
پارتها عالی بودن. احساسی که بیان شده بود خیلی پررنگ و روان بود.
یه سری ایرادات نگارشی وجود داشت. مثلا اینکه از ویرگول زیاد استفاده شده بود. یه سری جاها مکث کردن ضروریه اما یه سری جاها نیاز نیست و فقط جای یه سری علامت ها مثه (نقطه ویرگول) یا (نقطه) رو میگیره.
بعضی جاها...
نام اثر: مغازه چیزهای گمشده
نام نویسنده: @زهرا مشرف
شروع نظارت:۱۴۰۴/۶/۲۹
وضعیت: در حال تایپ
لینک اثر:
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41937/
نظارت همراه:
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41939/
مرد دستش را به سمت طاهر دراز کرد:
- خوشبختم طاهر، منم ایوبم.
طاهر دستش را به گرمی فشرد. دستش نوعی گرمای پدرانه داشت؛ شبیه گرمای دستان پدرش.
گارسون بستنی میوهای را روی میز گذاشت. ایوب به نشانهی تشکر سری برایش تکان داد و جرعهای از فنجان قهوهاش نوشید. چشمهای طاهر از دیدن بستنی رنگارنگ...
طاهر سرش را کج کرد و بیشتر به مرد پشت شیشه خیره شد. مرد اینبار با دست به سمت در اشاره کرد و با صدای بلندتری گفت:
- منتظر چی هستی پسرجان؛ بیا تو.
ابروهای طاهر به آنی بالا پرید. کیفش را روی کولش انداخت. روبهروی در ایستاد. ماتش برد. با دست در را به عقب هل داد اما در باز نشد. با اشارهی مرد،...
باد موهای کوتاهش را عمدا به بازی گرفته بود. هوا گرگ و میش بود و تقریبا همهجا تاریک بود. سردی هوا به کنار، طاهر ترسیده بود. بسم الله گویان به راه افتاد. شلوار نخی خطدارش با آن یقه اسکی نازک مناسب هوای پاییز نبود. انگشتان پایش در صندل بیحس شده بود. نمیدانست کجاست اما؛ مسیر ناآشنا خبر از دور...
با بالا آمدن گرسوز، تازه توانست چهرهی شمسی را ببیند. با برداشتن دستش، تازه طاهر توانست نفسی راحت بکشد:
- گوشت رو بده من ببین چی میگم بهت؛ بسه هرچی جور تو رو کشیدم و کلفتی ننت رو کردم.
صدای شمسی از حرص میلرزید و کف دستانش خیس عرق بود:
- یه طوری آب شو برو زیر زمین که هیچ احد و ناسی دستش بهت...
انگشت اشارهاش را به طرف خودش گرفت:
- من داشِتَم، میدونی که؟ نباس از من بترسی!
طاهر خیره به پتوی قرمز دوردوزی شدهاش مشغول بازی با انگشتانش شد:
- پخ!
جیغ بلندش، دست خودش نبود. اصغر قهقههای زد. طاهر از ترس خودش را بیشتر جمع کرد و به تشک سفید رنگی که به زردی میزد خیره شد. اصغر چینی به بینیاش...
محمود سیخی میان دندانهایش برد:
- د همین کارا رو میکنی همه رو از این خراب شده فراری میدی.
خواست به سمت اتاقش برود، که شمسی مانع شد:
- از وقتی اون زنیکه کَپَش رو گذاشت زمین، خودت رو باختی؛ فکر نکن نمیدونمها!
محمود دستی میان موهای پرپشت مشکیاش کشید:
- ننه نصف شبی وقت گیر آوردی؟
شمسی پوزخندی...
طاهره به گرمی استقبال کرد و دستانش را محکم دور محمود پیچید:
- مواظب طاهر باش، نزار بهش بد بگذره.
طاهر ایستاده بود و به لحظهی وداع خواهرش نگاه میکرد. بیژن ضربهی آرامی پشتش زد:
- نمیبرمش خارج که! لـ*ـب تر کنی تا اونجا پرواز میکنم و میارمش.
طاهر حتی نتوانست لبخند بزند. ته دلش میدانست این...
نگاه طاهر آرام بود. حتی صدایش بغض نداشت و همین طاهره را بیشتر بهم میریخت. به آب حوض خیره شد. تصویر مبهمی از ریسه های رنگی در آب افتاده بود:
- من مرد شدم؛ دو صباح دیگه میرم حجره ور دست داداش محمودم کار میکنم؛ پول درمییارم.
طاهره در ظاهر خندید و در دلش زار زد. خوب میدانست آبی از محمود هم گرم...
چانهی پسرک را ول کرد. غذا هنوز در دهان طاهر باقی مانده بود. از ترس شمسی حتی غذا هم از گلویش پایین نمیرفت. شمسی قبل از خارج شدن از آشپزخانه در چهارچوب در ایستاد:
- طاهره واست مادری کرده؛ اگه واقعا دوسش داری بزار بره... بچم علیله، بزار حداقل اون از این جهنم خلاص شه.
شمسی فانوس بهدست رفت و طاهر...
شمسی با سینی غذا وارد اتاق شد. موهای جوگندمی لجوجش از روسری بیرون آمده بود. از چشمهای مشکی درشتش خشم میبارید. اخمی ظریف روی پیشانی طاهره نشست. طاهر که هنوز هم کتفش درد میکرد، خودش را عقب کشید. شمسی مقابل طاهره نشست و سینی را روی زمین گذاشت. بوی قرمه سبزی خوش آب و رنگ باعث شد صدای قار و قور...
اصغر چشمهایش را بست. هر چقدر با خودش میجنگید، آخر طاهر برادرش بود و همین لـ*ـذت انتقام را زهرمارش می کرد:
- من از تنهایی و تاریکی میترسم.
چیزی گلوی اصغر را چنگ زد. زمزمه کرد:
- منم میترسیدم، هنوزم میترسم.
پاهایش رمقش را از دست داده بود؛ با این حال رفت و در را قفل کرد. طاهر گوشهای روی زمین...
بیتفاوت به پاک کردن سبزیهایی که صبح زود از آقا مسلم خریده بود، ادامه داد. طاهره نفسزنان خودش را به چهارچوب در رساند. با دیدن طاهر در چنگال اصغر جیغی کشید. تا خواست پا به پذیرایی بگذارد، پای علیلش به پادری گیر کرد و پخش زمین شد. نفسش از درد بند آمد. استخوان پایش از مچ تا زانو تیر میکشید و حتی...