در این لحظهیِ اوجِ درک، مهنا به یک نتیجهیِ فلسفی دست یافت:
بزرگترین معجزهای که خدا به او داده بود، یعنی ناشنواییاش، در واقع بزرگترین نعمتش بود؛ زیرا تا زمانی که او نتواند بخواند، هیچکس نمیتواند به او بگوید که چه چیزهایی را از دست داده است.
این ناشنوایی، او را از دستِ معیارهایِ بیرونی...
بخش دوم: عهد و پیمان با ناشناخته
مهنا با خود عهد بست که دیگر هرگز سعی نکند از این قفسِ شیشهای خارج شود. این یک تسلیم نبود؛ یک انتخابِ فعال برای بقایِ روانی بود.
فراموشیِ اجباری: او ل*بخوانی را از واژهنامهیِ ذهنیاش حذف کرد. آینه، که روزگاری شاهدِ تمرینهایِ سختِ او بود، حالا فقط سطحِ انعکاسِ...
مهنا دیگر هیچ چیز نخواست. نه صدایِ مادر، نه ل*بخوانی. او فقط میخواست به همان دنیایِ بیصدایِ خودش برگردد؛ جایی که حداقل، خبری از این همه درد نبود. نگاهِ تیزبینش را که دیگر نیازی به دیدنِ ل*بهایِ دیگران نداشت، به سمتِ سقف دوخت. سکوت، دیگر برایش یک دیوار نبود؛ یک پناهگاه بود، یک غارِ امن که در...
(عنوان: لالاییِ تلخ)
مهنا سیزده سال داشت و دنیا برایش، یک قابِ بیصدا بود. نه صدایِ پرندهها را میشنید، نه زمزمهیِ باد را، و نه حتی لالاییِ مادرش را. تنها چیزی که میشناخت، سکوتِ عمیقی بود که مثلِ یک دیوارِ سرد، او را از آدمها جدا میکرد.
چالشِ بزرگِ او، صدایِ خودش بود. کلمات از دهانش، ناقص...
لیلا دیگر اشک نریخت. یک سکوتِ عمیق جایِ تمام احساسات را گرفت. یک ماه بعد، او به همان پارک رفت. این بار، دیگر منتظر صدای آشنا نبود. او فقط نشست و به هوایِ وزیدنِ باد گوش داد.
همان لحظه، چند نفر به سمت نیمکت آمدند. لیلا لرزید، فکر کرد شاید بازگشته است. اما صداها متفاوت بودند. جوانتر، پرشورتر...
عنوان: سیاهی مطلق
چشمانِ لیلا، از بدو تولد، تنها یک رنگ را میدید: سیاهیِ مطلق. دنیای او، نه از رنگها بود، نه از نور و سایه، بلکه از صداها ساخته میشد. صدایِ قدمهای مادر که نزدیک میشد، با نوک انگشتانش روی قالی کرهای نقش میبست؛ عطرِ چایِ داغ در دلش میپیچید، و ضربان قلب خودش، ریتمِ ثابتِ...
ماهها گذشت. پاییز جایش را به زمستانِ سخت و سپس بهارِ امیدوار داد. اما داستانِ موهای تراشیده شدهی دوستان سارا، همچنان در راهروهای مدرسه و گوشه و کنار شهر زمزمه میشد. این دختران، حالا با موهایی که به سختی رشد میکردند، به نمادهایی از مقاومت تبدیل شده بودند.
نازنین، به عنوان رهبر این گروه کوچک...
دو روز بعد، هوا همچنان سرد و خاکستری بود. شهر در سکوتِ سنگینی فرو رفته بود، گویی طبیعت نیز عزادار بود. مراسم ترحیم در آرامشی متشنج برگزار شد. خانه کوچک سارا پر بود از سایههای سنگین مردمی که دردِ این فقدانِ نابهنگام، زبانشان را بند آورده بود. پدر سارا، مردی که همیشه لبخند به ل*ب داشت، حالا شبیه...
پاییز بود. پاییزِ تلخِ بیپایان. پاییزِ همان سالی که دکترها اسمش را گذاشتند «پاییزِ شروعِ جنگ». جنگی نابرابر در تنِ سارایِ هجدهساله. سارا پشت به پنجره نشسته بود و از لای کرکرههای نیمهبسته، آسمانِ خاکستری را تماشا میکرد. رنگِ موهایش، همان قهوهایِ تیرهای بود که همیشه دوست داشت، اما حالا...
شب در آپارتمانی که بوی کهنگی خاطرات میداد، سنگینتر از هر زمان دیگری فرود آمده بود. صحرا کنار پنجره ایستاده بود، جایی که نور کمرنگ خیابان، انعکاس غریبهای را بر قاب شیشه میانداخت. مردی که روبروی او روی کاناپه نشسته بود، همان قامت مردی بود که سالها عاشقش بود، اما نگاهش، او را به یک مجسمهی...
نام اثر: بغض نفس گیر
نویسنده: ماهک مهاجری
ژانر : اجتماعی و روانشناسی
خلاصه :
من قوی هستم از غولی که تو وجودم ریشه داره و آروم آروم منو ضعیف میکنه ،نمی ترسم از اینکه یه روزی بمیرم ، نه از اونم نمیترسم ولی ، از اینکه نمیدونم بعد از مرگم چی سر کسایی که دوست شون دارم میاد ، خیلی میترسم.
یعنی...
عنوان: لالاییِ تلخ
نویسنده: ماهک مهاجری
ژانر : تراژدی و اجتماعی
خلاصه :
چرا سرزنش ؟ چرا مسخره؟ چقدر سرکوفت ، چقدر امید و ذوق که همه در صحرای دل، خاموش من مهنا دخترکی که فقط دو چشم بینا دارد دفن شد .
نه آواز پرندگان ،نه صدای امواج خروشان ، نه صدای نواختن تار دل انگیز و نه صدای لالایی مادرم...
عنوان: سیاهی مطلق
نویسنده: ماهک مهاجری
ژانر : درام اجتماعی
خلاصه :
همه چیز سیاه و تاریکه ، دلم نمی خواد، اینارو ببینم دلم نمیخواد آدمایی رو ببینم که آز من منتفرن،
مگه من چیکارشون کردم مگه من حق انتخاب داشتم.
من فقط و فقط سیاهی می بینم دنیای من مثل رنگ شبای شهر شده ، من حتی همون شب هم تا حالا...