به سمت ماشین نازنین رفتم.
- سلاااممم.
نازنین با همون انرژی همیشگی جواب داد و لبخند زد. انگار امروز بیشتر از دو روز پیش به خودش رسیده بود. برق عجیبی توی چشماش بود.
با خنده گفتم:
- خبریه نازی جان؟ خوشگل کردی!
نازنین: واا، حالا یه جوری میگی انگار خوشگل نبودم!
اخم مصنوعی کردم و گفتم:
- چرا حرف تو...
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. چشم هام سنگین بود و دلم میخواست چند دقیقه بیشتر بخوابم، اما خب روز اول دانشگاه بود و نمی شد دیر کنم.
خواب آلود دستم رو دراز کردم و صدای زنگ رو قطع کردم.
چشم هام رو باز کردم و چند ثانیه فقط به سقف اتاق زل زدم. واقعاً دلم نمیخواست از تخت جدا بشم.
با اکراه...
مقدمه:
گاهی زندگی نه با حادثه، نه با برق نگاه،
بلکه با یک نام تازه در گفت و گویی ساده میلغزد،
آهسته درونت را جا به جا میکند؛
مثل سنگ ریزه ای کوچک که مسیر رود را کج میکند بی آنکه خودش بزرگی کند.
میگویند گذشته چیزی نیست جز مجموعه ای از لحظه ها،
اما برای بعضی ها یک لحظه کافی ست تا همه ی ثانیه...
نام رمان: طلوع حقیقت در نگاه تو
نویسنده: مهدیس ارسلانی
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: آروشا تصمیم میگیرد به ندای قلب خود گوش دهد و رابطه ای عاشقانه و آرام با ماهان بسازد. در این میان، سیاوش که پیش از این دلبستگی اش به آروشا را پنهان کرده بود با دیدن نزدیکی آن دو دچار به هم ریختگی شدیدی میشود...