موجی از تلاطم دریای آسمان است؛ مقصر او بود که خداوند گفت خاک زمین گوهر است، وگرنه آن قهوه ای بیروح و خشک به تنهایی زندگی را چه معنا میکرد؟
از پرتو بال های مهرش رود زندگی جاری شد.
به من گفتهاند:
با یک قطره اشکت سرزمین دلش ویرانه میشود؛ آخر تو فرمانروای سرزمینی، و باران چشمانت سیل غم و...
پرتو های مسرور و شادمان انگشتان کوچک و یخ زده ام را قلقلک میدهند؛ قلقلکی از جنس گرما.
چرخش و رق*ص سبزی های درختان لباس امیال و آرزو های دور و دراز را بر تن ذهن خسته ام میکند...
طبیعتی چنین شاداب، جامی از شور زندگی را به خورد احساسم میدهد. فروغ تابناکش سایه ای است که تاریکی را در کالبد جسمم...
دستان اغواگر خورشید سمفونی دلتنگی را مینوازد.
این غروب بیآرایش با بقچهای از غم مهمان دلم شده و سوغاتی برای چشمانم آورده؛ همان مروارید های بلورین.
دفتر خاطراتمان در زیر سرخیهای غروب عجیب بغض را صرف گلو و حنجرهی مسکوتم میکند.
قلمم دیگر نایی برای نوشتن ندارد اما گمان میکنم دستانم توان دارند...
http://dl.musicsweb.ir/music/99/6/Music%20Instrumental%20Zamine%20Garm.mp3
آرامش نمیبخشد حتی نگاه خندان و چهره ی همیشه آرامَت!
دل نمیرباید دیگر جهان لبخند بیجهانَت... .
سر فرو میبرم در گریبان خاکستری خاطره ها.
دل میگشایم از بند خوشیها!
قابی از لبخند روحنوازت؛ روح از جان و تنم میبرد...
من آن آواره هستم از دیار انتظار!
گفتهاند یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
حسرت لحظه ای چند را تا که بود، هر دم مخور
اما که حال آدم چشم به راه را درک کرده که تو حال مرا بفهمی پنجرهی خاکخورده؟
تو در پس نگاه تیره و کدرَت قفل انگشتانش را از دستگیرهی سرد و آهنی باز کردی، و آن لحظه تو بودی...
وقتی با آن گیسوان بافته، قدم میگذاری در کلبهی انزوایم، آیا قلبم جرئت دارد که نسیم نشود و در لابلای آن تارهای طلافام نچرخد؟
تو بگو از سرخی گل های باغچه و من محو سرخی گونه هایت!
تو بگو از نالهی گنجشک بال شکسته و من غرق در لحن محزونت، مجنونتر بال پرواز گشایم.
تو بگو و بگو از بلندای قلهی...
نظم و ترتیب و ساعت، ثانیه، دقیقه چه اهمیتی دارد، وقتی سرزندگی دلم حرف نخست زندگیست.
جان گل های در گلدان هم به لبخندم جان میبخشد و ساقه های سبز و پر طراوت، بدون دغدغه و خساست
قفل اخم را از در پیشانیام میگشاید.
امید، سروری از جنس جاودانگی را در تک به تک سلول های وجودم زنده میکند و من چرا...