اولش فکر می کردم که یه رمان خسته کننده باشه و کلیشه ای اما خب وقتی که اسمش رو خوندم یه حسی پیدا کردم عین چی بهش میگن! ... آها کنجکاوی... مثل آدمی که دوس داره کنجکاوی کنه و ببینه که تو اون چی هست یا در مورد چیه! رمان شمام دقیقا همین جوری بود.
اسمش آدم رو جذب میکنه و یاد اون افسانه هایی میندازه...
خیلی چیزا توی دنیای ما ادم هست که غیر ممکنه به نظر می رسه اما بعد از یه مدتی خودمون اون رو ممکنش می کنیم.
مثلا همین موضوعی که خودت بهش اشاره کردی! کدوم خواهری میتونه توی شهر غریب خواهرشو ول کنه و بره!
این که یه چیز پیش پا افتادس. خیلیا هستن پدر و مادرشونو به خاطر یه چیز کوچیک ول میکنن این در...
دقیقا
ما از ادامه ی رمان هیچ خبری نداریم! حتی نمیدونیم چه جوری میخواد پیش بره.
پس یه طرفه رفتن به سمت قاضی و از یک شخصیتی پیروی کردن نمیگم درست نیس! درسته اما باید منتظر بود و دید
به نظرم تازه این یه مثال خیلی کوچیکه که میشه در این باره زد.
ببخش کار آسونی نیس اما اگر بتونه ببخشه یعنی نشون میده که واقعا ادم درستیه و میشه بهش تکیه کرد
برای پارت جدید که گذاشتی! عالی بود.
چه قدر جالب بود. مخصوصا اون تیکه ایی که در مورد چوب و زنده بودن بود.
خیلی دوسش داشتم یه جورایی تشبیه خیلی جالبی بود.
چرا احساس میکنم یه چیزایی به این کارگاهه ربط داره!
نمیدونم اما حسم میگه
چه قدر جالب!
اصلا تا حالا به همچین نکته ای توجه نکرده بودم.
من به این باور دارم که هر آدمی فقط به فکر خودشه. تنها افرادی که نه به آدم حسودی میکنن و نه طاقت دیدن اذیت شدن کسی رو دارن پدر و مادرن وگرنه حتی خواهر و برادر هم بعد از یه مدت که درگیر زندکی خودشون میشن جز خودشون چیزی دیگه براشون مهم...
نمیشه گفت همه چی باید داشته باشه
مثل مثالی میمونه که قدیمیا میزنن : هلو بپر تو گلو!
من برام صداقت و اخلاق مهمه
و این که از چه دیدی بهم نگاه میکنه
این به نظرم حتی از پولدار بودن هم خیلی مهم تره