نام رمان:گلهای خونین
نام نویسنده:Tm3.hoseini
ژانر:عاشقانه
ویراستار: @DoNyA♡Gh
خلاصه:
گرچه سخت است به
فکری هوس نان نرسد
قصهای نیست که با
عشق به پایان نرسد!
قصهای نیست که
حتی شده در آخر آن
بوی یک یوسف گم گشته
به کنعان نرسد.
بسمه تعالی
مقدمه
هوا ابری و نمنم؛ با قدمهای تو بارانی
به دنبالت تمام؛ واژهها درگیر حیرانی
تو مدتهاست؛ رفتی و به پاهایت نیفتادم
هنوزم خواب میبینم؛ همانجا، روی ایوانی
من از ترس نبود؛ تو به بیداری چه مشکوکم
چه غوغا میشود وقتی، که هستی و نمیدانی
که میری و نمیبینی، برایت شعر میچینم...
?گل های خونین ?
میان صدها صدا، صدای تیر، تفنگ و مسلسلها، صدای گریهی کودک تازه به دنیا آمدهاش، گوشش را نوازش داد. پدر خوشحال از آمدن گل نوشکفتهاش چشمانش را رویهم گذاشت و روی زمینِ خاکی بر سجده افتاد، پس از هشت سال زندگی با نازنینِ دوست داشتنیاش صاحب فرزندی شده بود، اشکها لجوجانِ از...
تنها پناهش همین خالهی پر زرق و برقش بود.
از ماشین که پیاده شد نگاهش به خانهای که برایش حکم قصر را داشت افتاد، خانهای بزرگ با جلوهی زیبا و سنگهای مرمر سفید که با تابیدن نور به آن برقش چشمها را خیرهی خود میکرد، چقدر زندگیشان با خالهاش متفاوت بود.
با حسن خداحافظی کرد، سفارش حامدش را به...
دو هفتهای از آمدن نازنین به تهران میگذشت، هر شب با حامد صحبت میکرد و حامد سعی میکرد به نازنینش دل گرمی بدهد. دلش برای نازنینش تنگ شده بود و همینطور کودکش رز، دوست داشت دوباره او را در آغو*ش بگیرد و ببوسد. وقتی اولین بار در گوش کودکش اذان گفت را هیچ وقت فراموش نمیکرد، حس خوبی بود، اصلاً پدر...
؛ اماً سیما خالهی مهربان نازنین که این مدت لطفهایی در حق خواهر زادهاش کرد که حکم کارهای یک مادر برای فرزندش را داشت.
در طرف دیگر، حامد جسد دوست عزیزش حسن را در آغو*ش گرفته بود و شانههاش بر اثر گریه میلرزید، بغض مردانهاش شکسته بود. این مرد برای حامد عزیز بود، بخاطر حامد تیر خورده بود و حالا...
بعد از تلاشهای نازنین و سیما تب بچه پایین آمد. سیما نازنین را فرستاد تا کمی استراحت کند و خود تا خوده صبح چشم روی هم نگذاشت که مبادا تب بچه بالا رود، چقدر نازنین از داشتن چنین خالهای خشنود بود و خداوند را شاکر بود با آنکه پدر و مادرش شهید شدهاند کسی را دارد که مراقب او باشد.
صبحِ فردا...
با دیدن مردی که با شانههای افتاده به قبر روبهرویش زل زده و ل*بهایش تکان میخورند با لبخند نزدیکش شد و دست روی شانهاش گذاشت، حامد بیحوصله نگاه گذرایی به شخصی که دستش را بر روی شانهاش قرار داده بود نگاه کرد و با دیدن نازنین و کودکی که در آغو*ش داشت چشمان متعجبش را به آنها دوخت، با لبخند از...
حال هشت سال گذشته است...
هشت سالی که پر از خون شهیدان بود، پر از تیر و نیزه و مسلسل، پر از گلهای پرپر شده که با آسمانی شدن هر شهید گلی به باغِ گلهای خونین خرمشهر اضافه میشد. هشت سالی که همه از جان خود مایه گذاشتند تا خرمشهر را آزاد کنند و موفق نیز شدند. خرمشهر، شهر خونین و شهر آزاد مردان؛...