به نام خالق اشعار
نام دلنوشته: معشوقه ماه
نام دلنویس:مرضیه معینی
ژانر: عاشقانه
ویراستار: @ReiHane
معشوقه ماه
که گفته سر پنجهام
به ماه نمی رسد؟!
من طُ را
با غمزه آتشین
و لبخند مسحور کنندهم؛
که گویی گل سرخی
میشگفد
و به خورشید سلام
میدهد،
پایبند خویش ساختم...
نگین آسمانی!
ط بی آنکه خود...
نزول وحی
گویی نزول وحیی به من سبب شد، تا پاهایم
فرمان رفتن بدهند؛
انگار آنها چیزی را میدانستند...
وقتی رسیدم، از شدت هیجان زیبایی آن باغ
خواستم رز سرخی بچینم ، ببویم.
و به راه خود ادامه دهم؛ باغبان نبود،
دزدانه وارد شدم، گوشه چشمی تو را دیدم
نور آبی گلبرگهایت مرا مفتون خود کرد،
مدتها نگاهت...
خواب
تنها خواب، راه دیدنِ تو در این دنیای
تاریکم شده...
چشمانم را میبندم، به امید آنکه
در آغوشت بیدار شوم؛
چشمانم را میبندم تا طلوع دوباره خورشید
را، از دریچه چشم تو بنگرم...
اما چند روزیست خواب را،
کابوس نبودنت، از من ربوده؛
گویی اجازه دیدارت را در خواب هم
از من گرفتهاند
دنیا تاریک شده…
شب قدر
امشب برترین شب عالم است؛
بالاترین شب
"شبی که تو چه میدانی چیست؟! "
و من ترسیدم آرزویت کنم،
مبادا اشتباه باشد، مبادا با این آرزویم
خبط بزرگی مرتکب شوم مبادا مال هم شدنمان،
فاجعهای باشد برای این عشقِ ناب!
ولی ندایی در دلم گفت:
و تو چه میدانی شب قدر چیست؟!
"(شبی که از هزار شب بالاتر است...
نون و القلم ...
رو بهرویم مینشینی و من
فردوس برین را میبینم؛
مردی با شکوه تو
مردی با قلبی بزرگ
به وسعت کهکشان
که فقط، اندازهی
زنی چون من، جا دارد...
مهربانم،
قسم به قلم و هر آنچه مینویسد.
تو شدی،
خون رگهایم؛
که بر سطر سطر کاغذ
به رقص در می آید
و تو را توصیف میکند…
احسن القصص
در میان تمام قصههای کهن قصهی
ما بسی خواندنیتر است؛ اگر کفر نباشد
جانان من، قصه ما از احسن القصص نیز،
زیباتراست.
نامدار و جاودان باد این عشق مولانای من...
نزول وحی، معرف وجودِ پر معنای تو بر من شد.
تا آن زمان با آنکه در کنارت بودم از وجودت
بیخبر بودم . انگار آن وحی آمد،
تا ما را،...
عمارت عشق
مگر میشود نباشی و به یادت نبود؛
عشق مگر با نبودن تمام میششود؟!
مگر عشق به تو پایان پذیر است؟
من سراسر، لبریزم از تو
من وفادار بر عشقی هستم که خشت و
گِلش را خود بر دیوار دل کوفته
و از آن عمارتی باشکوه ساختم
نبودنت موجب ویرانی نیست،
من در جای جای این عمارت،
قدم میزنم،
اشک میریزم
و جای...
دریای ناامن
فکر میکند مرا میشناسد
مرد "خودفریفته "
اما
تنها در ساحل من
ایستاده و پایتر نکرده،
ادعا دارد!
کشف ناشناختهها
بماند برای اهلَش
دریای من،
برای هر مدعی
امن نیست.
روز عشق
قسم به رقص پروانه در میان باد،
به نقره فامِ صورت ماه،
تنها تو را فرمانروای قلبم نامیدم.
در میان هزاران گل،
تنها تو را من دیدم.
وارث جانم،
برای قدردانی ازعشق تو،
نه تنها یک روز،
من تمام روزها را روز عشق نامیدم.
تقدیم به مادرم
قسم
قسم به حروف چشمهایت،
به صداقت نهفته
در نگاهت، به جاری بودن کلام بر زبانت
به کتاب نانوشتهی من،
که سر آغازش نام تو بود.
و جان را وامدار تو
مثل خون رگهایم، در من جاری شدی
مثل روح بر من نشستی؛ همانند
روح القدوس برمن نازل گشتی...
همیشگیترین نام ، آوای تو
دلیل عاشق شدنِ روح زمین،
پرستیدنی...
در عمق تاریکی شام
چشمها بسته و خوابها آسوده
زیر نور بیفروغ ماه
سردی استخوان سوز
نیمه پاییز،
یا هراس تاریکترین لحظه شب "دیجور"
چگونه بگویم؟!
قلمم در پیچ و تاب
نقش واژگان کم آورده
شب آبستن حوادث شده
حوادثی
از جنس مرگ ستاره
به وقت نبودنت.
عشق بیرحمترین حسِ خوبِ دنیاست!
و من چه بیرحمانه عشق تو را
در دل خود پروراندم؛
دلم
بیدفاعترین سرزمین بود...
عشقت بر دلم افتاد،
دلم را زیر و کرد،
از آن ویرانهای ساخت
و حالا در این آوار تنهایم گذاشت...
آوار تنهاییم را کسی
توان یاری ندارد.
چقدر بهم میآییم،
حتی طرحوارهمان!؟
انگار روحمان را،
از عطسهی یک فرشته
هنگام بوییدن
زیباترین شکوفه پردیس،
گرفتهاند؛
طالع مان بهم گره خورده
شمس و قمر
جدایی ناپذیرند!
میدویم
از کرانه ی وحشت نبودن...
به سمت ساحل امن رسیدن
پس از مدتها
دوباره بهم رسیدیم
پس از شکافی که
از اینجا،
تا ماه، راه داشت...
پس از داستان غریبانهی من،
گذر شیطان
از لحظههایم...
بهم باز میگردیم
در آغو*ش
یکدیگر پناه میبریم.
این بار نوای قلب طُ،
همانند ناقوس کلیسا مرا آرام می کند!
دیوار پرمهر دلم
با انفجار پر مهیب نبودنت.
هزار پاره گشت و هر تکه به درون
سیاه چالی از فراق و دردِ سردِ خاطرات،
فرود آمد.
گویی پیش از من، منی نبود...
گویی اینجا هیچکس نبود...
همین قدر مغموم
همین قدر آشفته
در کجای این روزگار فراموش شدهم، هیچ ندانم.
اما تاریخ آن مصادف با آغاز هجرت ط بود.