پادشاه با صدای گرفته در حالی که ازش خون میرفت گفت:
-من....من همچین روزی رو.....دیده بودم یادته.....یادته هشت سالت بود...بهت گفتم تقدیر ......تقدیر اینه که تو من رو بکشی....من ... از دور هوات رو دارم به بقیه نگو...تو من رو کشتی....بگو.....بگو خودم خودم رو کشتم......خدانگهدار ملکه جنگجو و زیبای...