نام رمان: مگانور
نویسنده: سارا عسکریان
ژانر: فانتزی، تخیلی، عاشقانه
ناظر: @♡mahsa.B♡
ویراستاران: تیم ویراستاران
خلاصه:
داستان دختری از نوادگان شیطان که بخاطر نداشتن قدرتهای مأورایی از خاندان طرد میشه و تصمیم میگیره به زمین بیاد؛ با اومدن اون به زمین، زندگی چند انسان دیگه هم دستخوش تغییر میشه...
مقدمه:
میتوان مرزها را شکافت...
کافیست قدمی برداری!
بروی به سمت سرنوشت...
پر بکشی از این جهنم،
بروی به سوی بهشت!
با بالهای اندیشهات راهی شو
روزی خواهی رسید...
به جایی که عشق، نه آدم میشناسد و نه حوا!
به جایی که...
پذیرفته خواهی شد، بخاطر خودت، بهخاطر چیزی که هستی!
***
تنها صدایی...
باید صبر کنم که بهوش بیاد؛ یا شایدم بهتره قبل از بهوش اومدنش از اینجا برم! اما جایی برای رفتن ندارم. هر کجا برم همین آش و همین کاسهست.
شاید این آدمیزاد بتونه به من کمکی بکنه؛ پس صبر میکنم. ولی شاید اصلا هیچوقت بهوش نیومد، اونوقت چی؟
اگه یکم آب بزنم به صورتش ممکنه بهوش بیاد. خیز برداشتم برم...
بعد از غذا، پریدم سمت مبل و نشستم. پایین مبل یه ملافه افتاده بود. یکی از کوسنها رو گذاشتم زیر سرم و ملافه رو روی خودم کشیدم.
روزبه با یه لیوان آب به طرف اتاقاش رفت. صداش کردم. برگشت و نگاهم کرد. یه لنگه ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- ببینم من میتونم به تو اطمینان کنم؟
به درگاه تکیه زد و گفت...
چشمهام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بذار منطقی باشیم روزبه...
ایمان پرید وسط حرفم و گفت:
- منطقی؟ وجود یه دختر بالدار اینجا خودش خیلی غیر منطقیه!
آهی کشیدم و گفتم:
- فکر میکردم آدمها زودباور باشند. چرا من همش باید موجودیت خودم رو بهتون ثابت کنم؟
ایمان شونهای بالا انداخت و گفت:
- چون ما تا...