آخرین محتوا توسط هوشـــنگ

  1. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۳ پارت جدید
  2. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    رها تند‌تر از من پاهایش را روی زمین می‌گذاشت. سریع‌تر هم جلوی درب آپارتمان رسید. چند دقیقه بعد هم در حالی که کلید درون قفل می‌چرخید، درب گشوده شد. اولین نقطه‌ای که دیده میشد، جای خالی پارکینگ واحد شماره‌ی شش بود در واقع فضای نیمه تاریک پارکینگ که به کمک دو مهتابی چشمک زن روشن مانده بود را...
  3. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    فکر می‌کردم، فکر. آن قدر که دلم می‌خواست مغزم را از لای ستون‌های استخوانی و چسبناک قفس بیرون بکشم، بعد هم آن قدر بچلانم که فکرها شالاپ شالاپ بر زمین خشک بچکند و روی همین طناب که از گوشه‌ی حیاط تا آن سوی دیگر کشیده شده بود، پهن کنم. صدای الله و اکبر اذان گوش حیاط را پر کرد، پیرزن در حالی که با...
  4. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    خندیدم و هم‌زمان دانه‌ی گِرد عرقی که روی پیشانیم پایین می‌آمد با آستین ساده‌ی مانتو خشک کردم. - من شنیدم در موردش راستش آدم درستی نیست، از دخترهای مردم سوء استفاده می‌کنه. گفتن با آقا هاتف شما رفیق صمیمیه! در حالی که با مهره‌های کمرش بازی می‌کرد، صدای ترق تروقشان بلند شد. بالاخره سراغ بشقاب‌های...
  5. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    3پارت جدید🌼
  6. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    انگار قوت از دست‌هایم بال و پر بسته بود، هر چه‌قدر دسته‌ی کف‌گیر را درون شله تکان می‌دادم، به جز چند سانتی تکان نمی‌خورد. انگار کمی تعادل بین برنج و آب به هم خورده بود و بیش از حد سفت شده بود. پیرزن کمی بعدتر بشقاب‌های استیل را یکی یکی پر کرد و من هم با نشستن بالای تخت چوبی وظیفه‌ی دارچین پاشیدن...
  7. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    چند دقیقه منتظر ماندم؛ ولی خبری نشد، دوباره سراغ زنگ رفتم، که صدایی بلند شد. از فاصله‌ی خانه تا رسیدن درب بیرون بدون وقفه می‌پرسید، کیست؟ و من هم باید مدام تکرار می‌کردم منم؟! البته همین که صدا زنانه بود، کمی خیالم را راحت‌تر می‌کرد. آب دهانم را قورت داده و منتظر ماندم. در همین لحظه حس کردم نوک...
  8. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    شهریار همیشه همین بود، عموماً دوست داشت نقش انسان‌های عاقل را بازی کند. با حمایت‌های جعلی و حرف‌های بزرگ‌تر از دهانش بقیه را به تحسین خود وا دارد، اصلاً همین علت عامل اصلی دفاع بقیه از او بود، درست زمانی که خیانتش آشکار شد. در حالی که انتظار برخورد کوبنده‌ای از آدم‌های اطرافم داشتم، همه در لفافه...
  9. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    هیچ مکالمه‌ای بینمان شکل نگرفت و بعد از برگشتن هم فقط صدای بوسه شهریار به پیشانی رها را شنیدم، سپس سمت آشپزخانه رفت، لیوان آب خنکی خورد و از خانه بیرون رفت. دست روی موهای پریشان و شلخته‌ رها کشیدم. مقصر تمام جار و جنجال‌های امروز فقط خودم بودم. از ماکارونی شفته شده تا فراری دادن شهریار همه و همه...
  10. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    هنوز چشم‌های رهایش از اشک برق میزد. خواستم بگویم همه‌ چیز تمام شد؛ اما صدای سرفه‌های خشک و پشت‌ سرهمش رشته‌ی افکارم را برید. سرفه‌ها به خس‌خس تبدیل شد. نفسش کوتاه و بریده بالا و پایین می‌رفت. ترسیده فقط صدایش میزدم. - رها... مامان؟! بدنش را جمع کرده بود، دست‌های کوچک لرزانش روی سینه‌اش فشار...
  11. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    لبخندی عصبی زد. - من که به هر سازی زدی رقصیدم. شعله‌های خشمم گویا قصد خاموشی نداشت و هر چه بیشتر دفاعیه‌ی شهریار را می‌شنید، سرکش‌تر میشد. - جلو کس و ناکس سر خم می‌کنم تو این شرکت وامونده برای دوهزار بیشتر، تو خونه‌ی خودم این قدر من رو خرد نکن! مغزم اجازه نمی‌داد ثانیه‌ای شهریار محق باشد؛ ولی او...
  12. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    بهترین و معتبرترین موسسه رو دستش نیس odat_et3d_jc_ghey
  13. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    آهسته شیر آب را بستم و اسکاچ کف مالی شده را کنار بقیه‌ی ظرف‌های کثیف رها کردم. احساس کردم فشارم به ناگهان سقوط کرده است، صندلی را برای نشستن برگزیدم و ماتم زده کنار میز نشستم. - خیلی گشنمه، ناهارو میاری؟ دست به چانه به چهره‌ی شهریار خیره ماندم. عنبیه‌های قهوه‌ای رنگ و براقش انتظار می‌کشید،...
  14. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    مگس به حرف آمد. - تو ترسویی ناهید، یه ترسوی متظاهر، این از بقیه‌ی ترسوها بیشتر می‌ترسه. ترسویی که از این‌که بقیه بفهمن ترسوعه هم می‌ترسه. پس از شنیدن چند بار پشت سر هم کلمه‌ی ترس در حالی که چنگالم را کنار سفره پرت کردم، دست زیر چانه گذاشتم. - من ترسو نیستم، این قدر این کلمه رو تکرار کن. همین...
  15. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    در ادامه هم برای پرت کردن حواسم رشته‌های ماکارانی را در آب‌جوش فرو برده و بعد از چند دقیقه آن‌ها را با مایع نارنجی رنگ مخلوط کرده و اجازه دادم تا مدت کوتاهی تا دم بکشد. سپس هم بی‌معطلی سفره‌ی دونفره‌ای چیدم؛ اما باز هم نمی‌توانستم مغزم را از اتفاق‌ها دور کنم، حالا از دور ریختن قرص‌ها کمی پشیمان...
  16. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    فقط پیشنهادم اینه یه اسم برا خودتون بذارین حداقل الان اسم موسیه رقیب پرشین باشه یه جوریه -2-35-
  17. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    من قصدم حمایت از موسسه نوپای شماست عیزم نیازی ب پرداخت سود نیس باشه فعلا -2-35-
  18. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    تو بگو من ب کی باید سکه بدم چرا هی میخوای سند قلب مردمو بدی 453427_25y-456-
  19. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    @Azaliya خانوم ما رو راهنمایی نکردی آخرش چه وضع رسیدگیه اینجا -2-28-{}"
  20. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    جای مطمئن دیگ سراغ داری ناظر گولم؟
  21. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    عیزم برای شروع چقد بپردازم خوبه؟ odat_et3d_jc_ghey
  22. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    راستش دلم میخواد گولشونو بخورم پیشنهاد وسوسه انگیزی دادن بم سند قلب شاهین ک نمیدونم کیه-2-35-
  23. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    تقدیم شما کنم سرمایه رو؟ دسی دستی -2-35- مدرکی کاغذی چیزی اخه که
  24. هوشـــنگ

    طنز موسسه مالی اعتباری وزین (رقیب پرشین) با کمتر از نیم‌روز سابقه

    سلام لطفا من را هم راهنمایی کنین قصد سرمایه گذاری طولانی مدت و گرفتن وام کلان دارم -2-35-
  25. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۳ پارت جدیدد🌱
  26. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** درب ماشین لباسشویی را باز کردم و بخار بوی نم‌زده‌ی لباس‌های عرق‌کرده در صورتم پیچید. سبد پلاستیکی را برگرداندم و لباس‌ها را روی زمین ریختم. همیشه قبل از شستن، جیب‌ها را می‌گشتم، چون شهریار عادت داشت هر جور خرت و پرت را توی آن‌ها جا بدهد. انگار جیب‌هایش را صندوقچه‌ی بی‌صاحب می‌دانست، هرچه دم...
  27. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    بلافاصله سراغ رها رفتم. درِ واحد خانم شریفی نیمه‌باز بود و بوی قرمه‌سبزی‌اش تا وسط راهرو آمده بود. زنگ را که زدم، صدای «الان میام»‌اش از پشت در آمد و چند ثانیه بعد، رها با موهای آشفته و لپ‌های سرخ، خودش را از لای در بیرون انداخت. - مامان! مامان! ببین من تو بازی عروس‌ شدم! صدای خنده خانم شریفی از...
  28. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    صدای خنده‌ی چند نفر از دوست‌هایش هم پشت سرش بلند شد. - یه بستنی نخوریم مامی؟ هوا داغه، بستنی خنک می‌چسبه، به حساب من. دوباره ادامه داد. - یه لبخند بزن جیگر، به خدا دنیا دو روزه! مستقیم در چشم‌هایش زل زدم. جمعیت انگار با مکث من، متوجه فضا شده بود. یک قدم جلو رفتم، صدایم پایین اما قاطع بود. - همین...
  29. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام سه پارت جدید 🌼
  30. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    عجیب بود که از اسم‌ کارهایی که می‌آورد، نمی‌ترسیدم؛ ولی هنوز آن قدری که باید اعتماد نداشتم که بدون فکر سراغ آدرس و محلی که می‌داد، بروم. مدام فکر می‌کردم یعنی لیلا با آدم‌هایی از این قماش در افتاده؟ با چاقوکش‌ و زورگیر دست به یقه شده؟ تمام این مدت چرا باید سکوت می‌کرد و مرگش از این همه رازهای...
  31. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    کیف را روی شانه‌ام مرتب کردم. - یعنی به خاطر پسر عموت می‌خوای از حقت بگذری؟ برات مهم نیست چند تا دختر دیگه مثل لیلا رو بفرسته سینه‌ی قبرستون؟ انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی هیس جلوی ل*ب‌های سرخ و براقش کشید و فاصله‌اش را با من کم کرد. واضح بود که مایل نبود زن‌هایی که درون کارگاه نشسته‌اند، چیزی از...
  32. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** با این وجود هنوز آدم‌هایی بودند، که من و لیلا را با هم دیده بودند و من نمی‌خواستم به همین سادگی پا پس بکشم. نیلوفر همان دختری که در خیاطی کار می‌کرد و شاکی اصلی اشکان بود، او حتماً بهتر از بقیه می‌توانست دلیل شکایت نکردن و دروغ‌بافی لیلا را روشن کند. زمانی که پشت میز خیاطی ایستاده بودم و...
  33. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام سه پارت جدید🌼
  34. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** - با این مشخصات شکایتی ثبت نشده. بعدی! متعجب دوباره به کاغذی که حاوی رقم‌های کد ملی و سایر اطلاعات لیلا بود، نگاهی انداختم. احتمال می‌دادم، اشتباه از سمت من یا مرد جوان نسبتاً پرخاشگری بود، که کنار رفتن من را مساوی با فرصت نوشیدن استکان چایی سیاه رنگش می‌دانست. گردن خم کردم و به کله‌ی تاسش...
  35. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نگاهم را دزدیدم تا کمی بهتر فکر کنم. به میز سمت راست خیره ماندم. دختر و پسر جوانی بودند. حالا که صدای‌ جر و بحث‌های ما فروکش کرده بود، بهتر میشد آوای شوخی و خنده‌هایشان را شنید. چهره‌ی دختر جوان را تحلیل می‌کردم و هم‌زمان به بدبختی‌های خودم می‌اندیشیدم. مجبور بودم که به فروش ماشین و طلاق پنهانی...
  36. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    دوباره به زحمت تکه‌ی کوچک نان را درون دهان گذاشتم و شبیه خودشان ملچ‌ملوچ کردم که یعنی من هم هم‌پایشان غذا می‌خورم و حالم خوب است. حداقل این خنده‌‌ای که رها بعد از مدت‌ها تحمل بیماری و کلنجار‌ها تجربه می‌کرد، کمی بیشتر پیش ما بماند. - کجایی؟ با ما نیستی. شهریار انگار هنوز حرف داشت و درواقع رها...
  37. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    چنگال دست گرفتم و از ترشی کلم‌های قرمز که گوشه‌ی ظرف چیده شده بود، در دهان گذاشتم. طعم ترشی که داشت، با معده‌ی خالی من سازگار نبود؛ ولی از چشیدن سرکه‌ی درونش لذت می‌بردم. به جوجه‌های بدون استخوان زرد و مکعبی که نگاه کردم، صدای قار و قور معده‌ام هم بلند شد؛ ولی تهوع اجازه‌ی خوردن حتی یک دانه را...
  38. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    دستش را سمت پیراهن بلند ساده‌ی رها برد و پشه‌ای که گوشه‌ی چین‌های دامن لباس نشسته بود، پراند. بعد هم سر روی میز گذاشت و رها را تماشا کرد. رها گرسنه بود و کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود، چیزی نمانده بود که بهانه گیری‌هایش شروع شود. - الان پیتزای دخترم میاد، می‌خوره. یه تیکه از پیتزات به بابا قرض میدی؟...
  39. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** دکمه‌ی سرآستین پیراهن مشکی‌رنگ را که مدام از درز گشادش بیرون می‌پرید، دوباره محکم کرد. – فکر می‌کنی برای من راحته؟ هم‌خونم، خواهرم رو بذارم سینه‌ی قبرستون؟ دلم می‌خواست حداقل زنم من رو طوری که بقیه می‌شناسن، ندونه! صندلی حصیری را زیر پای رها به جلو هول داد تا چسبیده به میز شیشه‌ای قرار...
  40. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام خسته نباشی و یک پارت جدید🌱
  41. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    از بطری شیشه‌ای که درون یخچال جا گرفته بود، لیوان آب را پر کرد و سمتم برگشت. بدون معطلی قرص گرد سفید را درون دهان گذاشت و لیوان پلاستیکی زرد رنگ را هم دستم داد. – یه قلوپ آب بخور، آرام‌بخش رو ببره پایین. چون برای ادامه‌ی صحبت‌ها نیاز به تازه کردن گلویم داشتم، ناچار لیوان آب را سر کشیدم که قرص را...
  42. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام دو پارت دیگر🌱
  43. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سر بلند کردم و مستقیم نگاهش کردم. – رفتی. همون وقتی که همه‌چیز رو قایم کردی، وقتی اولویت زندگیت ما نبودیم، وقتی هرچی دلت خواست جلوی اون همه آدم بهم گفتی. وقتی حواست دیگه به من نبود. فهمیدم که خیلی وقته رفتی. شهریار نفسش را محکم بیرون داد، انگار چیزی مدت‌ها گلویش را فشار داده باشد. – تو چی؟ تو که...
  44. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    درحالی که شبیه طفلِ ناخلفی که خراب‌کاری کرده، گوشه‌ی آشپزخانه، کنار رها ایستاده بودم، انگشت‌های سوخته‌ام را در هوا تکان می‌دادم و تمام آه و اشکم را از رها پنهان می‌کردم که خیالات برش ندارد مادر مجنونش عقل خود را از دست داده است. دندان‌هایم را به هم می‌ساییدم که فریادم بلند نشود. تک شاخه‌ی رز سرخ...
  45. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** برعکس چیزی که فکر می‌کردم، برگشتن به خانه‌ی خودمان حال را بهتر که نکرد، بدتر هم کرد. بعد از گذشت دو هفته و یکی کردن مراسم چهلم و چهاردم از روستای کذایی بیرون آمدیم؛ ولی اثراتش هم‌چنان در روح و جسم من پایدار بود. خودم را فراموش می‌کردم، ساعت‌ها به در و دیوار خیره می‌ماندم، بی‌دلیل اشک...
  46. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نگاهم سمت رها رفت که دور از من همراه بچه‌های هم سن و سالش روی بقیه‌ی سنگ‌قبر‌ها لی‌لی می‌کرد. شوک بعد از دعوای ما آرام‌ترش کرده بود، شب‌ها جای خود را خیس می‌کرد و تا خودِ صبح هذیان می‌گفت. به همین بابت هنوز درون روستای خر*اب شده مانده بودم، می‌ترسیدم اگر دعوای دوباره‌ای را می‌دید مشکلاتش حاد‌تر...
  47. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    کابوس‌ها دست‌بردار نبودند. حتی وقتی روزها و شب‌ها از نبودنش می‌گذشت، هنوز با کوچک‌ترین تصویر، کوچک‌ترین صدا، از نو غرق می‌شدم. بالای سنگ سرد و بی‌روحش ایستاده بودم. انگار پاهایم به زمین دوخته شده بود. اسمش روی سنگ هک شده بود، اما برای من لیلا فقط یک اسم نبود؛ لیلا، تکه‌ای از من بود. منی که هنوز...
  48. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    همه چی دست به دست هم می‌داد تا تمام خشم و بغضی که در این مدت داشتم، روی شهریار بالا بیاورم. در همین گیر و دار رها را دستی به جز شهریار توانست از آغوشم بیرون بکشد، سمت شهریار که به دست مادر پیرش متوقف شده بود، رفتم و هوار کشیدم. - من برم که راحت‌تر با الهه خانوم حرف بزنی؟ مزاحم کاراتون نباشم؟...
  49. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نمی‌توانستم این غمکده و محله را دیگر تحمل کنم. باید سریع‌تر به کلبه‌ی خودم برمی‌گشتم، روزهای زیادی را فکرمی‌کردم و می‌پذیرفتم که صدای من را قرار نیست کسی بشنود، نباید به حمایت‌های کسی دل خوش کنم، نباید لبخند‌های از روی اضطرار را باور کنم، جمله‌های کثیف محبت آمیز را فقط وقتی خواهم شنید که قعر چاه...
  50. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** در حالی که دکمه‌های پیراهن نخی رها که با طرح گل‌های یاسی رنگ و برگ‌ انجیر پوشیده شده بود را می‌بستم، از پنجره‌ی مستطیلی عریض حیاط خانه را هم تماشا می‌کردم. آفتاب تیز از لای دندان‌های تیز سایه‌بان به زحمت خودش را به تک درخت تشنه‌ی گرما گوشه‌ی حیاط متصل می‌کرد و دست عطوفت روی شاخه‌هایش...
  51. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۲پارت برای دیروز و ۳ پارت جدید برای امردز 🌼🌼
  52. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    ۳۵ سال عمر گرفته بودم و بار اولی بود که این جمله‌ها را می‌شنیدم، مهر حیوان‌ها به فرزندهایشان حتی بیشتر از این مرد بود. با وجود این که مطمئن میشد، از دخترش خطایی سرنزده باز هم عِرقی به خون ریخته شده‌ی او نداشت، هم‌چنان از بدنامی می‌هراسید. حرف‌هایی که می‌شنیدم باور نمی‌کردم، چطور ممکن بود که این...
  53. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    قندانی که لبه‌ی سینی قرار گرفته بود، را مرکز قرار دادم و با متمرکز کردن نگاهم روی مکعب سفید و درشتش سمت اتاق رفتم. با دیدن درب بسته‌ی اتاق و تکان دادن دستگیره مطمئن شدم در از آن سمت قفل شده است. دو تقه به در زدم. با خروج آوا از حنجره‌ام مطمئن شد که من هستم و کلید را درون قفل چرخاند. حتم داشتم...
  54. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    حرف‌هایشان را میزدند و برای رها ساختن عذاب وجدانشان در نهایت با جمله‌ی خدا رحمتش کند، روحش شاد قضیه را پایان می‌دادند. کسی که نیاز رحمت خدا بود، زنده‌های بیمار بودند که روانشان با بدگویی تغذیه میشد. نزدیک به اذان صبح بود که پدر شهریار برگشت، با سلام کوتاهی و احترام به جمع بالای مجلس نشست. در...
  55. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سینی سنگین چایی روی دست‌هایم که از شدت ضعف می‌لرزیدند، نفر به نفر می‌چرخید. خانه‌ی پدری شهریار درون حیاط، هال و اتاق‌ها حالا یک‌دست پر از مهمان شده بود، البته این خانه و همسایه‌ی کنار دست بخش زنانه‌ی مراسم را تشکیل می‌دادند و مردها به مسجد بزرگ روستا جهت عزاداری دعوت شده بودند. زن‌ها به پشتی‌های...
  56. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    از روی زمینِ خاکی قبرستان بلند شد، دستی به پیشانی سرخ و آفتاب‌خورده‌اش کشید و با فاصله از من چند دوری به خود پیچید. گیج و کلافه به نظر می‌آمد، این را از جایی که آستین‌های مشکی را تا آرنج بالا داد، مطمئن شدم. حساسیت‌هایش را درک می‌کردم، حتی می‌توانستم تک تک فکرهایش را بخوانم. بعد از چند ثانیه‌ای...
  57. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    هم‌پای الهه رو به جمعیت از قبرستان قدیمی قدم برداشتم. - کدوم قسمت الهه خانم؟ سمت چپم جثه‌ی ریز و تپلش را روی زمین می‌کشید. دلم می‌خواست یک بارهم که شده چشم‌هایش را باز می‌کرد و روبرو را آن طوری که هست، می‌دید؛ ولی تنها سر خم می‌کرد و جلوی پاهایش را می‌پایید. بدون ترس و واهمه زبان در کام نسبتاً...
  58. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** به روبرو زل زدم. - خاک می‌پاشن رو سر من یا به جسمِ نحیفِ تو؟ نمی‌دونم لیلا! گرد و خاک رفته تو چشم‌هام می‌سوزه؛ نمی‌تونم درست ببینم، تو واسم تعریف کن. دستی از عقب که انگار روی هر انگشتش جای ناخن خار داشت، روی صورتم کشیده میشد. گمانم قصد داشت موهایم را با تکه پارچه‌ی سیاه بپوشاند. خودم هم...
  59. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخید، درست شبیه من که موج موج تهی میشد. صدای بی‌قفه‌ی زنگ تماس موبایل من در حالی که شهریار پشت خط بود، دست و دلم را می‌لرزاند. انگار تا جواب نمی‌گرفت بی‌خیال نمیشد و جواب دادن من مساوی با برملا شدن همه چیز بود. بالاخره کیوان کلافه از تماس‌های مکرر موبایل را پاسخ داد. هنوز...
  60. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    انگار که آهنربایی عظیم جثه من را عقب می‌کشید، توان مقاومت نداشتم‌. ناخواسته از بین جمعیت بیرون کشیده شدم. از این که نمی‌توانستم جایی که می‌خواهم خودم را نگه دارم، عذاب می‌کشیدم. نمی‌خواستم لیلا را ترک کنم. تا جایی که ممکن بود با چنگ و دندان به سر و صورت کیوان میزدم که دست بردارد؛ ولی زور او به...
  61. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    تا رسیدن به محله‌ای که آپارتمان پیرزن در آن قرار داشت، چندین بار دیگر با شماره‌اش تماس گرفتم؛ ولی هر بار بی‌نتیجه بود. دلم هزار راه می‌رفت و آرامش خاطر پیش برنمی‌گشت. شاید بدحال بود، شاید کسی مزاحمش شده بود، شاید دختر صاحب خانه می‌خواست از خانه بیرون بی‌اندازدش، این موقع شب حتماً کارش واجب‌تر از...
  62. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    کیوان عصبانی آستین‌های تیشرت زرد رنگش را بالا کشید و دست روی شانه‌ی من و محمد گذاشت. حلقه‌ی چهار نفره را از پیش تنگ‌تر کرد. رو به چهره‌ی درهم، برهم بابا شروع به دفاع از خود کرد. - محمد و ناهید، شما دو تا قاضی باشید بین من و بابام! شال طوسی را روی موهای یک طرفه‌ بیرون جسته‌ام مرتب کردم و با دقت...
  63. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    به چشم‌های ریز قهوه‌ای زهره که سعی داشت با خط چشم درشت‌تر به نظر بیاید خیره ماندم. دستش را سمت انگشتم برد و به حلقه‌ی طلایی اشاره کرد. - چه خوشگله! چند گرمه؟ متعجب شانه‌ای بالا دادم و حلقه را از دور گردن انگشتم بیرون کشیدم و کف دستش قرار دادم. انگار با تکان دادنش روی دستش سعی داشت وزنش را محاسبه...
  64. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** درب خروجی آپارتمان منزل را روی هم گذاشتم و سمت ماشینی که کیوان درون آن منتظر نشسته بود، قدم برداشتم. بعد از مدت‌ها رنگ بیرون را می‌دیدم و خوشحال عروسک کادوپیج شده را زیر ب*غل گرفتم. صدای لیلا از پشت خط درون گوشم پیچید‌. - باید یه چیزی بهت بگم، ناهید. نمی‌دونم. به تیر چراغ‌های برق که مقارن با...
  65. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نفس عمیقی کشید و طلبکار فریاد کشید‌. - هزار بار گشتم نبود. نگفتم وسیله‌های من رو جابه‌جا نکن؟ معلوم نیست کجا انداختیش! کم‌ اهمیت‌ترین اتفاق لحظه بهانه جویی‌هایش بود که سعی می‌کرد من را مجاب کند، از جای راحتی که روی کاناپه داشتم، بلند کند. - این قدر بی‌خیال نشین میگم پاشو بگرد. بی‌بها به زجه‌هایش...
  66. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    ننه مهدی سه روز کامل به قصد کمک از خانه‌یمان تکان نخورد. شبانه روز دواهای گیاهی بار می‌گذاشت، به حدی که فضای خانه را بوی عنبرنسا را در بر می‌گرفت و هر خر مذکری که از صد فرسخی منزل ما گذر داشت، هو*س می‌کرد جهت ملاقات مونث‌های خیالی معطر سری به این‌ جا بزند. علاوه بر این‌ها معتقد بود معجون‌هایش...
  67. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    دست روی کمرم فشرد و با صدای خش‌دار و دو رگه به زحمت گفت: - تو بشین ننه، باید باش دعاشم بخونم. حالا کمی از سوالی که کرده بودم، پشیمان بودم. انگار که روی زخم پیرزن نمک پاشیده بودم و به همین سبب حتی توانایی حرف زدنش هم ساقط شد. پیراهن ساده‌ی بلند مشکی رنگش که تا زانو می‌رسید به همراه دامنی چین‌دار...
  68. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    محزون و متالم رو به آسمان و خطاب به خدا شکوائیه قرائت کرد. - این همه بلای آسمونی نمی‌دونم چطور شد یک دفعه نازل شد رو سر بچه‌هام؟ من که اول و آخر نمازم برای تمام مسلمون‌های عالم دعا می‌کنم بعد صدقه سر اون‌ها سلامتی و خوشبختی بچه‌هام رو می‌خوام. پیرمرد بدبخت خروس خون تا اذان شب روی یه تیکه زمین...
  69. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** در حالی که گیاه‌های مختلف را درون قوری می‌ریخت، زیر ل*ب ذکر می‌گفت و فوت می‌کرد. روی صندلی تکیه دادم و با چشم‌هایی که به زحمت باز میشد تکه‌های سنگ را از بین دانه‌های رشید برنج سوا می‌کردم. باور نمی‌کردم به این زودی مجبور به پذیرایی از آدم‌هایی شوم که تا چند روز پیش حتی از دیدن چهره‌هایشان هم...
  70. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سکوت را به جدال ترجیح می‌دادم، آن هم وقتی خودم دلیلی برای دفاع کردن از انتخابم نداشتم. مرضیه یک نفر نبود، تکه‌ و طعنه‌هایی هم که می‌پراند تنها در دهان یک نفر نمی‌چرخیدند. پشت درب خانه‌ی ما هزاران آدم بی‌کار نشسته بودند که اصلی‌ترین سرگرمی‌شان سرکشی به زندگی این و آن بود، دست خودشان نبود از شکست...
  71. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** پا روی پا گذاشت. شلوار کوتاه سفید رنگش سه چهار سانتی از مچ پا به بالا را نمی‌پوشاند. در حالی که ل*ب‌های براقش را به لبخند گشادی مزین کرده بود، گفت: - وای ناهید جون، من اگه حمید دست از پا خطا کنه یه ثانیه زنده‌اش نمی‌ذارم. با چهره‌ای که از هر حسی خالی بود، تعارفی به ظرف میوه‌ها کردم، آرزو...
  72. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    محزون سری تکان دادم، از این بابت که تا این حد به خودش سخت می‌گرفت و به قیمت این‌که پول بیشتری به جیب بزند، چند برابر کار می‌کرد. - لیلا جونم، من شهریار و پدر مادرت رو راضی می‌کنم که برگردی، الان همه فراموش کردن که چی شده، به قول گفتنی دیگه آب‌ها از آسیاب گذشته. خندید و گل رز سرخی از سبد گل بزرگ...
  73. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** سه روز تمام زمان برد، تا ساعتی خالی برای سر زدن به لیلا پیدا کنم. هر چند دو بیمار را با نگرانی به حال خودشان رها کرده بودم و باید سریع‌تر برمی‌گرشتم. از بین‌ قبر‌ها راه می‌رفتم تا به قطعه و ردیفی که لیلا پیامک کرده بود، برسم. مادربزرگم همیشه می‌گفت که خوب نیست پا روی سنگ قبر کسی بگذاری، این...
  74. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    ساعت از سرخوشی‌های صاف و یک‌ دست به چابکی می‌گذشت و لبه‌ی موانع که می‌رسید، با ملایمت یورتمه می‌رفت، اصلا انگار دوست داشت بنشیند و به جای گذر تماشایشان کند، یک دل نه صد دل عاشقِ روی پلید و چرکش شده بود. صفحه‌ی موبایل عدد چهارِ صبح را نشان می‌داد و حالا که بعد از تلاش‌های فراوان سختی رها خوابیده...
عقب
بالا پایین