***
با کنترل، صدای موزیک را تا جایی که به اعصاب همسایهها خدشه وارد نشود، بالا برد. دستهای رها که به مدد تاولهای سرخ و پوستهها خال خالی به نظر میآمد با احتیاط گرفت و با هم فاصلهی مابین میز شیشهای و دکور تلویزیون ایستادند. پیراهن بلند سفید رنگ رها را مرتب کرد و گفت:
- باید به مریضی بخندیم...
آفتاب از شیشهی دودی ماشین مستقیم به نوک سرم برخورد میکرد و پس از عبور از جمجمه، نقاطی از مغزم را جزغاله میکرد، آن قدر میسوختند که دیگر توانایی ادراک و تعقل هم نداشتند.
نمیدانم مگر چند بار نشنیده بودم، که راننده این قدر عصبانی رسیدن را یادآوری میکرد. در قراضهی تاکسی زرد رنگ را رو به بیرون...
شبیه مرغی که سر از تنش جدا کرده باشند، درون اتاق، نشیمن، آشپزخانه و سرویس میچرخیدم. هر بار با خودم قرار میگذاشتم اگر ظنم درست باشد، برای تا ابد دستِ رها را میگیرم و از تمامِ بایدها دور میشویم؛ ولی قبل از آن غزل نام را پیدا میکنم به عالم و آدم نشان میدهم که خیا*نت شبیه باز کردن درب کنسرو...
کنجِ اتاق پناه گرفتم. بعداز ظهر بود، چراغها همه خاموش بودند و خانه که نه، این بار من غرق تاریکی بودم. شمارهها را آرام روی صفحه کلید موبایلم وارد کردم.
صفر... نه... یک...
دست از ادامه دادن کشیدم، دنبال چه میگشتم؟ از این تلاشها در نهایت چه متولد میشد؟ مگر جز ناهید ترسویی که جرئت تنهایی را...
با بیرون رفتن کیوان، من هم میزِ ناهار را ترک کردم. تنها نشستن کنار شهریار را بیش از این مجاز نمیدانستم. برای من هیچ چیزی تغییر نکرده بود، او هنوز خائنی بود که زن و زندگیاش را به توهمها سیریناپذیر اطرافیانش باخته بود.
سراغِ رها برگشتم و درب اتاقش را پشت سرم بستم. حضور کیوان آرامش قبل از طوفان...
چهرهی جدی و خیرهاش باعث میشد، فراموش کنم که فردی که کنار رها نشسته بیست و اندی سن، یک متر و هشتاد قد و روی صورتش یک وجب ریش و پشم دارد.
گلو صاف کردم تا بلکه متوجه من شود.
- نمیخوای یه تغییری کنی؟ شغل ثابت داشته باشی، هر دفعه پای مینا و ایکس و وای و فلان عمرت رو هدر ندی؟ به خدا حیفی تو داداش...
با فهمیدن این که قصد رفتن کرده، رها هم به پر و پایش پیچید. چشمهای بیمار و ملولش، صدای کودکانه و بغض آلودش که قریب به گریستن بود یا ل*بهای وارونهاش همه دست به دست هم میدادند تا خواستههایش به مرحلهی عمل برسد. با نق و نوق و بالا پریدن کاملاً مجابش کرد که از نقطهای که ایستاده تکان نخورد.
به...
با دقت که به کتاب آسیبی نرسد، ورق میزدم. حتی جنس صفحات هم عجیب و قدمتدار به نظر میآمد. هر صفحه کاهی را که کنار میرفت، زیبایی کتاب عیانتر میشد. سمت راست با تصویر گل و نمونهی واقعی آن پر شده بود و سمت دیگر تمام اطلاعات در موردش را در نوشته بود. تمام صفحه هم از بوی همان گل آکنده شده بود.
به...
***
لیوان شیشهای دستهدار را درون سینی استیل قرار دادم. باملاحظهی داغی چایی و نریختن به اطراف سر فلاکس را به دهانهی لیوان نزدیک کردم تا چایی تازه دم عطری لیوانِ بینشان را از رنگ و طعم پر کند.
در همان حال خطاب به کیوان گفتم:
- خوب کردی اومدی، تا همین چند دقیقه پیش خونه رو گذاشته بود رو سرش...
تب یواش یواش از بدن نحیفش سُر میخورد و فرومینشست. تنها این گونه میتوانستم مجوز استراحت به عضلات و استخوان های خرد شدهام بدهم. روزهای عجیب ۳۵ سالگی به کندی میگذشت و این سختیها نفسم را بریده بود، خواب را بیشتر از قبل دوست داشتم.
صدای آهستهی رها که بیشتر شبیه هذیان گویی بود، مجوز را به سرعت...
حوادثِ اخیر باعث میشد، بهتر اطراف را ببینم و پردهای که همیشه جلوی چشمهایم را گرفته بود، کنار برود، بتهایی که ساخته بودم پشت سر هم بشکنند و ابهت کلمهها با خاک یکسان شود. هر چه قدر به مفهوم انتزاعی از نمای نزدیکتری مینگریستم، بیشتر رنگش زرد میشد و میگرخید.
بیش از هر زمانِ دیگری به را*بطهی...
سرم را سمت مخالف چرخاندم که تارچه از دستش آزاد شود. تنها باقی مانده از موهای فر شده همین یک دسته مو بود، که هنوز به حالت اولش برنگشته بود.
به درخواست چایی و صحبتش جوابِ رد دادم، چون هنوز برای وادادن کمی زود به نظر میآمد.
- همین تازه چایی خوردی.
خندید و به صندلی چوبی تکیه داد، دستهایش را قلاب...