آخرین محتوا توسط هوشـــنگ

  1. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر:malihe

    سلام یک پارت جدید☘️
  2. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    در همین حین زهره از آشپزخونه بیرون آمد. بلوز روشن و شال گلدار مرتب روی سرش فضا تیره و تار را روشن کرد.محتاطانه با سینی چای نزدیک شد. لیوان‌ها روی سینی کمی لرزیدند. چشم‌هایم تنها حرکات او را دنبال می‌کرد که سینی را روی زمین گذاشت و مقابلمان نشست. لحنش محترمانه ولی جدی بود: - شهریار جان، ناهید...
  3. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    دقایقی بعد تاکسی به مقصد رسید. با عجله از پله‌ها بالا رفتم. زهره در را باز کرد، لبخند زورکی و نگرانش پشت پرده‌ی چشم‌های قهوه‌ای رنگش معلوم بود. از اتاق کنار صدای رها و سهیل می‌آمد؛ جیغ و خنده‌های بازی رها روانم را آرام‌ می‌کرد. هنوز نفسم جا نیفتاده بود که شهریار را دیدم. روی زمین چهارزانو و تکیه...
  4. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر:malihe

    سلام مرسی واقعا از اینکه این ایرادات تکرار کلمه رو برام قرمز میکنی باعث میشه خودم اصلاحشون کنم و بهترینو جایگزنش کنم 💝 یک پارت دگر
  5. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سهراب به جلو خم شد. انگشتانش آرام روی میز ضرب گرفت. - باشه فقط اگه می‌خوای جدی پیگیر بشم، باید اطلاعات کامل‌تری بدی. اسم دقیق، تاریخ بازداشت هاتف، و بقیه اطلاعات درمورد پرونده اون دختر… هر چیزی که داری. بدون جزئیات نمی‌تونم کاری پیش ببرم. زبانم خشک شد. موبایلم هنوز ته کیف سنگینی می‌کرد، مثل...
  6. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    صحبت کردن برایم سخت بود، به همین دلیل سعی کردم کمی سربسته سخن بگویم. - اون مربوط به دختر جوونی بوده، خیلی درگیر مشکلات خانوادگی بود. همه میگن خودک*شی کرده؛ ولی من مطمئن نیستم. حس می‌کنم ماجرا این قدر ساده نیست. به نظرت از نظر قانونی اصلاً میشه این و پیگیری کرد؟ سهراب به من خیره شد، چشم‌های نافذش...
  7. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم موضوع اصلی را پیش بکشم، فرصت برای فکر کردن به گذشته نداشتم. - یه موضوعی هست… راستش در مورد پسر یکی از آشناهامونه. اسمش هاتفه. دقیق نمی‌دونم چه جرمی داره، فقط می‌دونم زندانه و خانواده‌ش می‌خوان با وثیقه آزادش کنن. فکر کردم شاید تو راهی بلد باشی. سهراب کمی روی صندلی...
  8. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سهراب که به پاگرد رسید، نگاهم را گرفت. مکث کوتاهی کرد و از تعجب اخم‌هایش کمی در هم رفت. بعد هم سعی کرد چهره‌اش به حالت قبل برگردد. با لحنی آرام گفت: - ناهید…؟ تو اینجا؟ نفس در سینه‌ام حبس شد. زبانم سنگین شده بود. می‌خواستم چیزی بگویم؛ اما کلمات مثل تکه‌های شکسته در ذهنم می‌چرخیدند. ل*ب‌هایم چند...
  9. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر:malihe

    سلام ۲ پارت جدید
  10. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    مقابل تخت خوابِ رها خشکم زد. از تصمیمی آنی که گرفته بودم پشیمان شدم، این پرونده متهم‌های دیگری هم داشت، نمیشد یک طرفه به قاضی رفت. باید همه‌ی دفاعیه‌ها را می‌شنیدم و بعد تصمیم می‌گرفتم که اشتباه نکنم، اولین قدم هم صحبت کردن با هاتف بعد از آزاد شدنش بود، البته هنوز نمی‌دانستم چه مراحل اداری پیش...
  11. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    خودم را از بین پتو و ملحفه بیرون کشیدم و با قدم‌های آهسته بیرون رفتم. بعد از چک کردن وضعیت خواب رها قدم به سوی آشپزخانه برداشتم و روی صندلی نشستم. خانه تاریک بود و قلبم هنوز تند و تند می‌تپید. دست روی چانه گذاشتم، صدای تیک‌تیک ساعت تنها چیزی بود که شنیده میشد و من چقدر از این حال تنها و خاموش...
  12. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** راهروی پشت‌بام تاریک بود و چراغ زرد هر چند ثانیه چشمک میزد. هر قدمی که برمی‌داشتم، سایه‌ها روی دیوار می‌رقصیدند. صدای لیلا همه جا را پر کرده بود؛ ولی او را نمی‌دیدم. - قانون چی؟ کشک چی؟ من باید خودم حسابم رو تسویه کنم ناهید جون. صدایش محو شد و دوباره نزدیک شد؛ ولی هیچ کس نبود، فقط سایه‌ای...
  13. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    رها تند‌تر از من پاهایش را روی زمین می‌گذاشت. سریع‌تر هم جلوی درب آپارتمان رسید. چند دقیقه بعد هم در حالی که کلید درون قفل می‌چرخید، درب گشوده شد. اولین نقطه‌ای که دیده میشد، جای خالی پارکینگ واحد شماره‌ی شش بود در واقع فضای نیمه تاریک پارکینگ که به کمک دو مهتابی چشمک زن روشن مانده بود را...
  14. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    فکر می‌کردم، فکر. آن قدر که دلم می‌خواست مغزم را از لای ستون‌های استخوانی و چسبناک قفس بیرون بکشم، بعد هم آن قدر بچلانم که فکرها شالاپ شالاپ بر زمین خشک بچکند و روی همین طناب که از گوشه‌ی حیاط تا آن سوی دیگر کشیده شده بود، پهن کنم. صدای الله و اکبر اذان گوش حیاط را پر کرد، پیرزن در حالی که با...
عقب
بالا پایین