آخرین محتوا توسط Kosarbayat398

  1. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نام داستان: دیوونه دوست داشتنی نویسندگان: کوثر بیات و حسین حسینی ژانر:‌ عاشقانه ناظر: @ترمـه ویراستاران: @hany.B کپیست: @Bluesky خلاصه: همه‌ی ما حداقل یک‌ بار تو زندگی‌مون عشق رو تجربه کردیم یا شاید تجربه خواهیم کرد، من هم پنج سال پیش تجربه‌ش کردم و طعم واقعی عشق رو چشیدم! البته با این تفاوت...
  2. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مقدمه: دست‌هایت را به من بده، با خیالی آسوده به من تکیه کن، بگذار عشق هر دوی ما را به آغو*ش بکشد، بگذار قلب‌هایمان یکی شود. زیباترینم، به چشمانت قسم، تا دنیا دنیاست با تو می‌مانم! حتی اگر همه‌ی عالم بگویند اشتباه است، نمی‌گذارم حتی یک تار مو از تو کم شود، غصه‌هایت را به جان می‌خرم تا چشمان...
  3. K

    نقد کاربر نقد داستان دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی

    نام داستان : دیوونه دوست داشتنی نویسندگان: کوثر بیات و حسین حسینی ژانر:‌ عاشقانه خلاصه: همه‌ی ما حداقل یک بار تو زندگیمون عشق رو تجربه کردیم؛ یا شاید تجربه خواهیم کرد. منم پنج سال پیش تجربه‌اش کردم و طعم واقعی عشق رو چشیدم! البته با این تفاوت، من عاشق دختری شدم که یه درجه از طرف خدا داشت...
  4. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** حسین با بی‌خیالی روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم که این ترافیک لعنتی تموم بشه، لامصب هر دفعه همین بود؛ هر وقت من سوار این ذلیل مرده می‌شدم ترافیک می‌شد و من هی باید معطل می‌شدم. از این ناراحتم که قرار نیست به موقع به قرارم با بهزاد برسم و اون بدبخت الان زیر پاش علف سبز شده! گوشیم...
  5. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خندم گرفت، چه پررو! ولی حق داشت از دستم عصبی باشه، خیلی دیر کرده بودم. بهزاد به طرفش برگشت و بهش توپید که آروم صحبت کنه، بهناز خواهرش هم جعبه دستمال کاغذی رو بهش داد تا جلوی خون رو بگیره، با لبخند به این دختری که چشم‌هاش از معصومیت می‌درخشید، چشم دوخته بودم. واقعاً خوب گفتم کوچولو، چون واقعاً...
  6. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** کوثر با رفتن اون پسره‌ی گستاخ، بهزاد به طرفم برگشت و با اخم گفت: - اصلا رفتارت درست نبود، دیدی که بابت دیر شدن عذرخواهی کرد، اتفاقه، ممکنه پیش بیاد، حسین خیلی ساکت و مظلوم هست؛ ولی تو باهاش بد برخورد کردی! سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم‌. به گچ‌های سبز رنگم که پاهام رو تو خودش حبس کرده...
  7. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** حسین دو ساعتی از زنگ زدنم به بهزاد می‌گذشت و من همچنان درحال کلنجار رفتن با افکارم بودم که به اون دختر فکر نکنم، کلافه بودم، اصلاً نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره می‌افته، چرا یهو این دختره این‌قدر توجه‌ام رو جلب کرده و فکرم مشغولش هست؟! با صدای زنگ تلفنم به خودم اومدم و با دیدن نام بهزاد سریع...
  8. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چند روزی از اون ماجرا می‌گذشت و من همچنان تو عالم هپروت سیر می‌کردم، هیچ تمرکزی نداشتم و مدام تو فکر بودم، دیگه یقین داشتم که دل باختم، اون هم به دختری که فقط اسمش رو می‌دونستم و یک بار دیده بودمش. به استاد هاشمی که داشت با دقت زیادی درس رو توضیح می‌داد، خیره شدم تا بلکه کمی از فکر بیرون بیام؛...
  9. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به دنبال این حرف کمی آروم شد و یقه‌ام رو ول کرد. - خب، بر فرض که باور کردم، حالا می‌خوای چی‌کار کنم؟ عاشق دخترداییم شدی؟ مرد حسابی تو حتی نمی‌شناسیش که کیه و چی‌کارست، چه طوری دل بستی؟ - می‌دونم؛ ولی به خدا ازش خوشم میاد، اجازه بده کم‌کم بشناسمش، از اون روز که دیدمش مدام توی ذهنم میاد. - قبل...
  10. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** حسین 1 مهر 1394 از اون روز به بعد، بهزاد رو ندیده بودم و اون هم خبری از من نمی‌گرفت، انگار می‌خواست خوب فکر‌هام رو بکنم. تو این یک ماه زیاد فکر کردم. درباره آینده‌ام، درباره مشکلاتی که ممکن بود پیش بیاد، درباره حرف مردم و یا حتی مخالفت بابام. راستش می‌ترسیدم از این که نتونم طاقت بیارم و...
  11. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    شب بعد از خوردن شام با کمک مامانم به اتاقم ‌رفتم و روی تختم دراز کشیدم، هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش‌دادم. زیاد نگذشته‌ بود که گوشیم زنگ‌ خورد، همون شماره ناشناس بود. بلافاصله جواب دادم؛ ولی حرفی نزدم و سکوت کردم تا اون صحبت کنه که بفهمم دختر یا پسر هست. همون لحظه صدای پسرانه‌ی آشنایی تو...
  12. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    و بالاخره روز رفتن فرا رسید، طبق برنامه یک روز قبل عروسی راه افتادیم که مراغه خونه‌ی دایی مامانم بریم. از روی ویلچیر بلند شدم و آروم داخل ماشین نشستم، بابا ضبط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. تو این چند روز دیگه خبری از اون اقای به ظاهر محترم نبود و من راحت بودم؛ ولی همش صداش می‌اومد تو ذهنم که...
  13. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** 7 مهر 1394 کوثر اون یک روز هم گذشت، ما به مراغه اومدیم و توی هیجان عروسی راستش کمی خوشحال بودم از این‌که توی فضای شادی بودم و امروز روز حنابندان بود. همه توی جنب و جوش بودند و من هم گوشه‌ای نشسته بودم و به کار‌هاشون نگاه می‌کردم، من که کاری جز نشستن نمی‌تونستم بکنم. مثل همیشه نه می‌تونستم...
  14. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** 24 آذر 1394 دو ماه از دوستیم با حسین می‌گذشت، ولی چند روزی بود دیگه باهاش حرف نمی‌زدم چون حس می‌کردم بابام بهم شک کرده و بهناز می‌گفت ممکنه اگه بفهمه برای حسین هم بد بشه. از طرفی بهناز از بهزاد شنیده بود که بابای حسین وقتی متوجه رابطمون شده زیاد خوب برخورد نکرده، من هم نمی‌خواستم مشکلی بین...
  15. K

    اتمام یافته داستان کوتاه دیوونه دوست داشتنی | کوثر بیات و حسین حسینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** 18 اردیبهشت 1396 تقریبا دو سال از رابطه‌مون می‌گذشت و همه چیز عالی بود. بابای حسین هم دیگه پذیرفته بود که من با پسرش در ارتباط هستم، من و حسین خیلی باهم خوب بودیم و شدیداً وابسته هم بودیم جوری که بدون شب بخیر هم خواب‌مون نمی‌برد و صبح‌ها هرکی زودتر بیدار می‌شد برای اون یکی صبح بخیر می‌نوشت،...
عقب
بالا پایین