آخرین محتوا توسط MAHRO🌔

  1. MAHRO🌔

    اطلاعیه درخواست نقد اولیه شورا | رمان

    درخواست نقد اولیه رمان سیمین‌آی ۲۰ پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B3%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D9%87%D8%A7%D8%AF%DB%8C.38987/unread
  2. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    سودابه خاتون و دختر خدمتکار هنوز باهم سخن می‌گفتند که سیمین برای برداشتن وسایلش رفت. تمام افکارش درگیر دومان بود و حتی به صحبت‌های مادرش گوش نمی‌داد. بسیار سریع و بی‌حوصله کیسه‌ی وسایلش را برداشت و بی‌توجه به شنلش که بر روی میخ روی دیوار آویزان بود با دختر خدمتکار به اتاق آشپزخاتون عمارت رفتند...
  3. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    الساعه قربان، پیداش می‌کنم. دومان نگاه آخر را به سمت راه رفته‌ی سیمین انداخت و سپس اسبش را قدم ‌زنان به سمت ساختمان عمارت هدایت کرد... . سیمین تکیه‌اش را به دیوار کاه‌وگلی انبار زد و دستش را بر روی قلب ناآرامش گذاشت. از ناتوانی خود کلافه بود؛ بغضش را فرو برد و مشغول جست‌و‌جو شد. افکارش به قدری...
  4. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    *** سیمین ساک را درون دستش جا‌به‌جا کرد. مسیر طولانی خانه تا عمارت پاهایش را به درد آورده بود و عجله‌ی سودابه برای رسیدن به عمارت بیش‌ازپیش خسته‌اش می‌کرد. پشت درب ورودی ایستاده بودند، مشام سیمین پر از بوی یاسمنی بود که نورگل بر روی لباس‌هایش زده بود. دستش را بر روی قلب پرتلاطمش گذاشت، خودش هم...
  5. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    سودابه کوزه‌ی گوشه‌ی حیاط را خم کرد، با آب درونش دست‌هایش را شست و پرسید: ‌- چه بی‌خبر؟ کی هستن این مهمان‌های سرزده؟ پسر صورت لاغرش را خاراند، آستین‌های بلندش که تا روی انگشتانش بود را بالا داد و گفت: ‌- خواستگار‌ن از ازمیر میان. لحظه‌ای زبانش گرفت، عجله‌ی بسیارش باعث شده بود که لکنت بگیرد. ‌-...
  6. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    ساعتی بعد سیمین به قطره‌های عطر که از لوله‌ی باریک به درون کاسه‌‌ی شیشه‌ای ریخته میشد خیره بود و به نورگل فکر می‌کرد. باید برایش توضیح می‌داد که چرا بی‌خبر به خانه بازگشت و او را درون جنگل رها کرد. صدای شلپ‌شلپ قطره‌ها بر افکارش خط می‌انداخت و ذهنش را مدام منحرف می‌کرد. نگاهش را به سمت چپ حیاط...
  7. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    سیمین خودش هم نفهمید چه زمانی از جنگل خارج شد؛ حتی نفهمیده بود بدون نورگل راه بازگشت به خانه را طی کرده است. مدام فکر می‌کرد نکند آن شخصی که درست در چند متری او بود حاصل توهماتش باشد. قدم‌های آرام و با طمانیه‌ای برمی‌داشت و خیره به آسمان مسیرخانه را پیش گرفته بود. صدای درونش لحظه‌ای قطع نمیشد...
  8. MAHRO🌔

    در حال تایپ داستان کوتاه در مصاف مهر | مهسا فرهادی

    مقدمه دلیری بهر پیکار کمربند ببست و اذن ایزد بخواست. چو بهر فتح پا به آوردگه رزم نهاد، زمین از زمان یاری بجست و فلک عمق وجودش پر آه شد. زمین ناله‌ سر داد و بغضی در ژرفای آسمان بهر این نبرد غمناک شکست‌... . پیش‌نویس خب، دوستان عزیزم سلام. امیدوارم مثل همیشه با این داستان هم همراهم باشید. لازم...
  9. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    خورشید به آرامی در حال بالا آمدن بود؛ اما سیمین هرچه انتظار می‌کشید خبری از طلوع نبود. شاید هم او بود که برای طلوع عجله داشت. می‌خواست اطراف را بهتر ببیند تا مبادا حتی یک گل از زیر دستش فرار کند. سرش را با گردن درد بالا آورد و با چشم دنبال نورگل گشت؛ اما برای سریع‌تر پیش رفتن کارها از هم جدا شده...
  10. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    سیمین ایش بلندی گفت، با قهر صورتش را برگرداند و آرام به سمت درب اتاق رفت. دقایقی بعد هردو بی سروصدا از خانه بیرون رفته بودند و در مسیر رفتن به علف‌زاری بودند که آخرین یاسمن‌ها در آنجا رشد می‌کردند. این آخرین شانس سیمین برای تقطیر گل‌ها بود با رسیدن پاییز و کمیاب شدن گل‌ها از داشتن عطر معروفش در...
  11. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    دقایقی به گریه گذشت و صدای هق‌هق گریه‌هایشان با صدای غرش رعد و ریزش باران هم‌آوا شده بود؛ تا این‌که سیمین سکوت را شکست و پرسید. ‌- پدربزرگم چی؟ چرا منو پیش اون نبردید؟ سودابه اشک سیمین را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد و گفت: ‌- از قافله که جدا شدیم برگشتیم به ایساتیس و وقتی ماجرا رو به میرزا گفتیم‌...
  12. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    حال تنها گرفتن جواب سوالاتش اکتفا می‌کند. سودابه ادامه داد. ‌- نمیدونم میرزا غلام‌الدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کرده بود. همیشه برای همه سوال بود که رعیت‌زاده‌ای شبیه من چرا باید سواد داشته باشه. لبخندی ناخودآگاه بر ل*ب‌های سودابه...
  13. MAHRO🌔

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    وقت بخیر درخواست جلد https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B3%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D9%87%D8%A7%D8%AF%DB%8C.38987/post-318435
  14. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    سیمین همان‌گونه بی‌احساس به ذرات گردوغبار معلق در هوا که میان آن باریکه نور می‌رقصیدند چشم دوخته بود و توجهی به نفس تنگش نداشت. با شنیدن جرجر لولای درب نگاهش را از گردوخاک معلق در هوا گرفت و به سودابه خاتون که سراسیمه وارد اتاق شده بود چشم دوخت. سودابه خاتون نیز نگاه غم‌بارش را به سیمین دوخت و...
  15. MAHRO🌔

    در حال تایپ رمان سیمین‌آی | مهسا فرهادی

    با سری افتاده از اتاقش خارج شد. نگاه تک‌تک اعضای خانواده محو تماشایش بود و او از خجالت انگشت‌های کوچک دستانش را درون هم قفل کرده بود. سودابه خاتون زیرلب زیبایی دخترش را قربان صدقه می‌رفت و سعی داشت جلوی اشکش را بگیرد. سیمین دلش نمی‌خواست در این موقعیت باشد و گویی مرادبیگ این موضوع را فهمید که با...
عقب
بالا پایین