احساس میکنم اجلم در یه اتاق داره باهام زندگی میکنه فقط این که کی دخلمو بیاره و چطور رونمیدونم...
چقد وحشتناکه کسی کنارت باشه که ظهر یه چی میگه و تا شب یه چیز کاملا خلافش میگه و یادش میره که ظهر چی گفته
در شرایط خیلی سخت و همچنین در خوشحالی و موفقیت مخصوصا دومی.. وقتی اتفاق خوبی برات میفته می بینی بعضی ادمای اطرافت تاب نمیارن
حاضری بری فضا و دیگه برنگردی
یادم اومد که افراد وفادار بهش رو دورش جمع کردم که هر چه لازمه بهشون آموزش بدم که خیالم راحت باشه بعد مرگم،تنها نیست، کارش لنگ نمی مونه و منت هیچ کسیو نمی کشه، امروز خودم شدم سوهان روحش.. برا همین چیزاست که دنیا برام دوزار نمی ارزه و اصلا جذابیتی نداره...
آتش شاید تصویر تقدسی که اجدادمون از اتش داشتن تو ذهنم ایجاد کردن
یا باد: پیوند خرافی دارم با لحظه هایی که دردی رو فریاد می زنم و درختا شروع می کنن به لرزیدن
همین سوال