ناظر: @husar
نام رمان: Blinded
نویسنده: ربکا نایت
مترجم: Nahal کاربر انجمن کافه نویسندگان
ژانر: ترسناک، هیجانی
ویراستاران: @Hanieh_M @ex_vk
خلاصه:
ماریسا دختری است که به تازگی شانزده سالش شده، اما اتّفاقاتی که برای او میافتد برای هر دختر شانزده سالهی دیگری نمیافتد. بعد از تولدش متوجّه...
بعد از مهمانی به شدت خسته بودم، البته بعد از آن مهمانی اگر بیهوش هم میشدم کاملاً طبیعی بود. در هرصورت شروع خوبی برای شانزده سالگیام بود. تقریباً صدتا مهمان دعوت کرده بودم که بیشتر آنها را نمیشناختم! یکجورهایی دوستان دوستانم بودند. مهمانی تقریباً شش ساعت طول کشید، شش ساعت عالی!
بله، من...
خنکی نسیم ملایمی را که از بیرون پنجره به داخل میآمد، روی پوست گرمم احساس کردم. بعد از اینکه شلوارک براق رنگ و تاپام را به تن کردم به سمت تختم رفتم تا بخوابم.
این لباسها را مادرم به تازگی برایم خریده بود. او میدانست که من از پوشیدن رنگهای براق و روشن و چنین لباسهایی در تابستان لذت میبرم...
تقریباً یازده سال پیش بود که پدرم ما را ترک کرد و در عین حال باعث جدایی من از مادرم هم شده بود. پدرم مادرم را ترک کرد و مادرم هم مرا. او بیشتر اوقات پیش من نبود و حتی در این شهر به سر نمیبرد.
حال او با چه جرعتی برگشته و سعی میکرد همه چیز را عادی و کنترل شده نشان دهد؟ و البته با چه جرعتی مرا...
من همچنان دعا میکردم که همهی اینها تنها یک کابوس وحشتناک بوده باشند، اما واقعیت تلخی خودش را به رخ کشید و صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم همه چیز همچنان سیاه بود، سیاهی مطلق.
میدانستم که موبایلم کجاست. پس آن را برداشتم و سعی کردم با دوستم امبر تماس بگیرم.
- الو؟ ماریسا! کجایی تو؟ از دیشب...
به سمت در اتاقم رفتم و با صدای بلند گفتم:
- در قفل نیست، طبقهی بالا بیا.
صدای قدمهای امبر را میشنیدم که از پلهها بالا میآمد، صدای نفس عمیقش احتمالاً وقتی که چهرهی من را دید و صدای به هم خوردن چوب رختیها وقتی که در کمدِ لباس به دنبال چیزی میگشت تا من بپوشم؛ بعد هم صدای خودش را که گفت:
-...
بالاخره امبر من را حاضر کرد، اما حالا نوبت اولیویا بود. اولیویا وابستگی شدیدی به من داشت و من باید او را ب*غل میکردم و آواز مورد علاقهاش را میخواندم تا راضیاش کنم امبر حتی او را ب*غل کند. درست است که او یک کودک بدون مادر بیشتر نبود اما میتوانست احساس کند وقتی که اتفاق بدی میافتاد. در...
راستش من هم از اینکه جانی کل روز را با من میگذراند خوشحال بودم. دستم را به روی شانهاش گذاشتم و منتظر ماندم تا راه بیفتیم. قبل از اینکه از آنجا برویم جانی به امبر گفت:
- مرسی از اینکه ماریسای من رو به مدرسه آوردی. واقعاً ممنون!
قبل از این کاملاً فراموش کرده بودم که امبر هنوز آنجا ایستاده...
دیگر میتوانستم اطرافم را احساس کنم. شاید تمام اعضای بدنم در تکاپو بودند تا جای خالی بیناییام را پر کنند؛ چون میتوانستم بهتر بشنوم، بهتر بو کنم و حتی لم*س کردنم هم نسبت به قبل اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار میداد. این مورد دربارهی آدمهای اطرافم هم صدق میکرد. انگار که سیگنالهایی میفرستادند...
بیشتر از یک ساعت تا شروع بازی باقی مانده بود که جانی با یونیفرمش برگشت. جانی علاقهی شدیدی به فوتبال آمریکایی و لباسش داشت. به گفتهی خودش وقتی که لباس بازی را میپوشید احساس قدرت میکرد، احساس اینکه آدم مهمی است.
به هر حال من که مشکلی نداشتم چون به نظرم واقعاً جذاب میآمد!
جانی به سمت من آمد...
اصلاً احساس خوبی نداشتم و بوی آفتاب دیگر لذت بخش نبود و نفس کشیدن را سخت می کرد. شاید هم مشکل فقط خودم بودم و عصبانیتم. بعد از اینکه خودم را جمع و جور کردم به امبر گفتم:
امبر من کور شدم، احمق که نشدم! میتونم بفهمم داری چی کار میکنی. حالاام تا جای ممکن از من و جانی دور شو!
ماریسا من حداقل...
درست نمیدانم امبر چه فکرهایی در سرش داشت. اما اینکه برگشت و نشانهی مهربانی او نبود. من هم با سردی با او برخورد کردم تا اینکه خودش پشیمان شد و رفت.
با اینکه جانی برخلاف همیشه بسیار آرام رانندگی میکرد, راه برگشت به خانه زود گذشت.
شاید هم زمان در دنیای افکار، بُعدی را به خودش اختصاص نمیدهد. من...
دست جانی را گرفتم و قبل از اینکه در خانه را ببندم گفتم:
- ممنون رندی!
دلیلی برای تشکر وجود نداشت. اما اگر در اعماق احساساتم گشتی میزدم از حضور پدرم در خانه, خوشحال شده بودم. در هرصورت وقتی برای جستجو وجود نداشت. جانی هم که احساس کرده بود، کمی آشفته به نظر میرسم گفت:
ماریسا، خوبی؟ چرا...
همه چیز خوب پیش می رفت اما من امیدوار بودم که دونفر دیگر هم به من ملحق می شدند، کودی و کوری. این دو برادر دوستهای جانی بودند که وقت گذراندن با آنها روز بسیار خوبی را برایم میساخت. کودی بمب انرژی بود و وقتی منفجر میشد انرژیاش را به من هم منتقل میکرد. برادرش کوری هم با اینکه ظاهرش کمی...
دیگر از دست شوخیهای آنها خسته شده بودم، پس هر دو را طوری هُل دادم که از روی صندلیهایشان افتادند. وقتی ایستادند، کودی عصبانی و کوری آسیب دیده به نظر میرسید. این عجیب بود چون من میتوانستم دوباره ببینم. از بابت برگشتن بینایی چشمهایم خوشحال بودم اما وقتی به چهرههای نگران و شگفت زدهی کودی و...