کد: 075
ناظر: @nazi_tn
ویراستاران: @kiAnaz @Hanieh_M
نام اثر :غموض
نویسنده : ماهک پورحسن
ژانر : ترسناک و هیجانی
خلاصه:
دختر داستان ما درگیر ماجراهای عجیب و غریب توی خونهی دلشوره آوری میشه، خونهای که توی دوتا بازهی زمانی مختلف دوتا خانواده رو تحت تأثیر قرار میده که همگی یک رازی برای...
با ویبره موبایلم چشمهام رو باز کردم، ملودی باز من رو تو مسابقههای اینستاگرامی تگ کرده بود. این دختر تا این پک رژ ل*بهای هدی بیوتی رو نبره ول کن ماجرا نیست!
خمیازهای کشیدم وبعد از شستن دست و صورتم به سمت میز آرایشیایم رفتم. توی آینه نگاه کردم. چشمهای آبی روشنم رو از خانواده مادری به ارث برده...
فردا صبح که بیدار شدم حال و حوصلهی سرکار رفتن رو نداشتم که یکدفعه چشمم به تقویم بالا سرم افتاد. امروز جمعه است و کلاس نیمه خصوصی دارم. اجباراً از روی تخت بلند شدم تا حاضر شم. بعد از یک دوش آب سرد لباسهام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و به خاطر اینکه صورتم بی روح بود کمی آرایش کردم.
از پلهها...
تا به خودم اومدم یک ساعت و نیم گذشته بود و کلاس تموم شد. از بچهها خداحافظی کردم و از کلاس خارج شدم. توی راه ذهنم مشغول پس اندازم برای پول پیش خونه بود که به خونه خودمون رسیدم. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و زنگ درو زدم. آرشا در رو باز کرد و من بیتوجه به اون و بدون سلام به آشپزخونه رفتم و به...
نه!
وای خدا چه خوابی بود، توی خواب دیدم که به یک خونه جدید میرم ولی تو اون خونه اتفاقهای بدی میافته و کلاً تصمیمی که گرفته بودم رو عوض کردم و دیگه نمیخوام خونه بگیرم. این کاره درستیه!
از پلهها پایین رفتم و روی صندلی نشستم قبل اینکه بابا چیزی بگه گفتم:
- من دیگه به هیچوجه خونه نمیگیرم...
در زدم و رفتم داخل با لحن شیطونی گفتم:
- سلام عجقم چطوری خوبی داداشی؟!
آرش:
- سلام. من خوبم. چی میشه که تو یکبار خل بازی در نیاری عین آدم بیای؟
- نچ نچ اصلاً لیاقت نداری من مهربون باشم بذار درست بگم چطوری گوساله؟ تازشم من گاو یا موجود فضایی نیستم که بخوام عین آدم بیام.
آرش:
- کم نیاری یک وقت؟...
- آرشین پاشو ای خدا عین خرس گیریزلیه؟
- وای الان بلند میشم.
دست و صورتم رو شستم و حاضر شدم.
و با مامان و آرشا به آرایشگاه رفتیم سوار آسانسور شدیم و زنگ زدیم.
سیما یکی از کارمندهای آرایشگاه در رو باز کرد.
سیما:
- سلام نیلو جون خوبی خیلی وقته ندیدمت؟
مامان:
- سلام عزیزم تو خوبی؟
مستانه جون صاحب...
الان یک هفته از تولد میگذره.
مامان:
آرشین دخترم مامان بزرگ سرما خورده برو براش لیمو شیرین و شلغم بگیر منم بعد از ظهر میام.
باشه مامان الان حاضر میشم.
یک شلوار و شال سفید و مانتوی جلو باز و کفش آل استار نارنجی پوشیدم و بعد از یک ارایش ملایم و برداشتن کیف و سوییچ ماشین به سمت خونهی مامان بزرگ...
یک هفته بعد
امروز قرار بود مامان بزرگ رو ببریم خونمون ولی گفتش میخواد خونهی خودش بمونه قبول کردیم که براش پرستار بگیریم باز هم گفت دوست ندارم تو خونم غریبه بیاد. دیگه نمیدونیم چیکار کنیم. یکدفعه یک فکر به ذهنم رسید. از اتاقم بیرون اومدم و پیش مامان و بابا رفتم و بهشون گفتم:
- من میتونم برم...
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
- سلام نیلوفر جون، سینا جون حالتون خوبه؟
مامان:
- وای دختر چه خبرته صدات رو انداختی رو سرت.
بابا:
- دخترم رو چیکار داری.
و روبه من گفت:
دارچین پرانرژی صبحت بخیر. بیا صبحونه...
- باشه.
برای مامانی یک لیوان چایی با ساق طلایی، بیسکوییت مورد علاقه مامان بزرگ بردم.
مامانی:
- ممنون عزیزم خودت نمیخوری؟
و یک بیسکوییت سمتم گرفت.
- نه ممنون من نمیدونم چجوری خودت میخوری والا انقدر خشکه تو گلو میمونه واسه خودک*شی خوبه.
خودم خندیدم.
مامانی:
- برو مزه نریز!
دوباره به آشپزخونه...
صبح با نور آفتاب بیدار شدم تصمیم گرفتم دوش بگیرم به سمت حموم رفتم و وان رو پر از آب کردم و شامپو هم ریختم تا کف کنه لباسام رو درآوردم و توی وان دراز کشیدم و چشمهام رو بستم یکدفعه سرم تو آب رفت نمیتونستم سرم رو دربیارم. دستم رو بالای سرم بردم یک چیز رو لم*س کردم انگار دست بود داشتم خفه میشدم...
خودت بگو کیه که تو هر شرایطی فرق نکنه با حرفاش عزیزم راحت باش اگه بود عوض بشه با من جاش
خودت بگو مگه ممکنه به غیر من یک آدمی باشه درست عین خودت باشه، درست عین خودت عاشق
آره تو رو پیدا میکنم این شهر رو شیدا میکنم آره غوغا میکنم تو فقط باش
این حسه عشقه نه هوس تا وقتی که باشه نفس دیگه از هیچ...