آخرین محتوا توسط mahak.hpf

  1. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کد: 075 ناظر: @nazi_tn ویراستاران: @kiAnaz @Hanieh_M نام اثر :غموض نویسنده : ماهک پورحسن ژانر : ترسناک و هیجانی خلاصه: دختر داستان ما درگیر ماجراهای عجیب و غریب توی خونه‌ی دلشوره آوری می‌شه، خونه‌ای که توی دوتا بازه‌ی زمانی مختلف دوتا خانواده رو تحت تأثیر قرار می‌ده که همگی یک رازی برای...
  2. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با ویبره موبایلم چشم‌هام رو باز کردم، ملودی باز من رو تو مسابقه‌های اینستاگرامی تگ کرده بود. این دختر تا این پک رژ ل*ب‌های هدی بیوتی رو نبره ول کن ماجرا نیست! خمیازه‌ای کشیدم وبعد از شستن دست و صورتم به سمت میز آرایشی‌ایم رفتم. توی آینه نگاه کردم. چشم‌های آبی روشنم رو از خانواده مادری به ارث برده...
  3. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    فردا صبح که بیدار شدم حال و حوصله‌ی سرکار رفتن رو نداشتم که یک‌دفعه چشمم به تقویم بالا سرم افتاد. امروز جمعه است و کلاس نیمه خصوصی دارم. اجباراً از روی تخت بلند شدم تا حاضر شم. بعد از یک دوش آب سرد لباس‌‌هام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و به خاطر اینکه صورتم بی روح بود کمی آرایش کردم. از پله‌ها...
  4. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا به خودم اومدم یک ساعت و نیم گذشته بود و کلاس تموم شد. از بچه‌ها خداحافظی کردم و از کلاس خارج شدم. توی راه ذهنم مشغول پس اندازم برای پول پیش خونه بود که به خونه خودمون رسیدم. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و زنگ درو زدم. آرشا در رو باز کرد و من بی‌توجه به اون و بدون سلام به آشپزخونه رفتم و به...
  5. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نه! وای خدا چه خوابی بود، توی خواب دیدم که به یک خونه جدید می‌رم ولی تو اون خونه اتفاق‌های بدی می‌افته و کلاً تصمیمی که گرفته بودم رو عوض کردم و دیگه نمی‌خوام خونه بگیرم. این کاره درستیه! از پله‌ها پایین رفتم و روی صندلی نشستم قبل اینکه بابا چیزی بگه گفتم: - من دیگه به هیچ‌وجه خونه نمی‌گیرم...
  6. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در زدم و رفتم داخل با لحن شیطونی گفتم: - سلام عجقم چطوری خوبی داداشی؟! آرش: - سلام. من خوبم. چی می‌شه که تو یک‌بار خل بازی در نیاری عین آدم بیای؟ - نچ نچ اصلاً لیاقت نداری من مهربون باشم بذار درست بگم چطوری گوساله؟ تازشم من گاو یا موجود فضایی نیستم که بخوام عین آدم بیام. آرش: - کم نیاری یک وقت؟...
  7. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صبح با صدای فریاد ملودی بیدار شدم چی می‌شد بیدار نمی‌شدم. ملودی: آرشین پاشو بدو دیر شد. اوف وای دختر! چی می‌گی سه ساعته عین سگ واق واق می‌کنی؟ ملودی: خودت سگی پاشو ببینم می‌خوایم خرید بریم. اه، اومدم. اصلاً تو اینجا چیکار می‌کنی؟ ملودی: من اومدم صبح خاله نیلو در رو باز کرد فرستاد توی...
  8. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - آرشین پاشو ای خدا عین خرس گیریزلیه؟ - وای الان بلند می‌شم. دست و صورتم رو شستم و حاضر شدم. و با مامان و آرشا به آرایشگاه رفتیم سوار آسانسور شدیم و زنگ زدیم. سیما یکی از کارمند‌های آرایشگاه در رو باز کرد. سیما: - سلام نیلو جون خوبی خیلی وقته ندیدمت؟ مامان: - سلام عزیزم تو خوبی؟ مستانه جون صاحب...
  9. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    الان یک هفته از تولد می‌گذره. مامان: آرشین دخترم مامان بزرگ سرما خورده برو براش لیمو شیرین و شلغم بگیر منم بعد از ظهر میام. باشه مامان الان حاضر می‌شم. یک شلوار و شال سفید و مانتوی جلو باز و کفش آل استار نارنجی پوشیدم و بعد از یک ارایش ملایم و برداشتن کیف و سوییچ ماشین به سمت خونه‌ی مامان بزرگ...
  10. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یک هفته بعد امروز قرار بود مامان بزرگ رو ببریم خونمون ولی گفتش می‌خواد خونه‌ی خودش بمونه قبول کردیم که براش پرستار بگیریم باز هم گفت دوست ندارم تو خونم غریبه بیاد. دیگه نمی‌دونیم چیکار کنیم. یک‌دفعه یک فکر به ذهنم رسید. از اتاقم بیرون اومدم و پیش مامان و بابا رفتم و بهشون گفتم: - من می‌تونم برم...
  11. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. - سلام نیلوفر جون، سینا جون حالتون خوبه؟ مامان: - وای دختر چه خبرته صدات رو انداختی رو سرت. بابا: - دخترم رو چیکار داری. و روبه من گفت: دارچین پرانرژی صبحت بخیر. بیا صبحونه...
  12. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - باشه. برای مامانی یک لیوان چایی با ساق طلایی، بیسکوییت مورد علاقه مامان بزرگ بردم. مامانی: - ممنون عزیزم خودت نمی‌خوری؟ و یک بیسکوییت سمتم گرفت. - نه ممنون من نمی‌دونم چجوری خودت می‌خوری والا انقدر خشکه تو گلو می‌مونه واسه خودک*شی خوبه. خودم خندیدم. مامانی: - برو مزه نریز! دوباره به آشپزخونه...
  13. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صبح با نور آفتاب بیدار شدم تصمیم گرفتم دوش بگیرم به سمت حموم رفتم و وان رو پر از آب کردم و شامپو هم ریختم تا کف کنه لباسام رو درآوردم و توی وان دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم یک‌دفعه سرم تو آب رفت نمی‌تونستم سرم رو دربیارم. دستم رو بالای سرم بردم یک چیز رو لم*س کردم انگار دست بود داشتم خفه می‌شدم...
  14. M

    اتمام یافته رمان کوتاه غموض | mahak.hpf کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خودت بگو کیه که تو هر شرایطی فرق نکنه با حرفاش عزیزم راحت باش اگه بود عوض بشه با من جاش خودت بگو مگه ممکنه به غیر من یک آدمی باشه درست عین خودت باشه، درست عین خودت عاشق آره تو رو پیدا می‌کنم این شهر رو شیدا می‌کنم آره غوغا می‌کنم تو فقط باش این حسه عشقه نه هوس تا وقتی که باشه نفس دیگه از هیچ...
عقب
بالا پایین