آخرین محتوا توسط م . صالحی

  1. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان نام رمان : فریادهای در گلو مانده نویسنده: م. صالحی ناظر: @ireihane ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: هیوا دختری سرخورده از گذشته و وامانده از آینده، بی‌هیچ امیدی، فرزند طلاق و گذر کرده از یک زندگی متلاشی، در شرایطی که زندگیش معلق در...
  2. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به نام خداوند * ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ ﴿۱﴾ * من و دلتنگی و فریادهای درگلو مانده نمی‌پرسد کسی حال دل درد آشنایم را؟ (انیس خلیلی ) کنار پنجره ایستاده بود و همین‌طور که به آبی بیکران دریا نگاه می‌کرد، به سیگارش هم پک می‌زد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را...
  3. م

    صندلی داغ سری چهاردهم صندلی داغ با حضور کاربر عزیز | @Moonshadow

    سلام خوبی؟ خب نوبت منه سوال بپرسم اگر قرار باشه روی یکی از سیارات منظومه ی شمسی به غیر از زمین زندگی کنی کجا را انتخاب می کردی ؟ اگر قرار باشه یک حیوان وحشی را به عنوان حیوان خانگیت داشته باشی چی انتخاب می کردی ؟ اگر قرار باشه یک بیماری روانی باشی فکر می کنی چه بیماری بودی ؟ اگر قرار باشه یه...
  4. م

    صندلی داغ سری چهاردهم صندلی داغ با حضور کاربر عزیز | @Moonshadow

    عزیز جان ماه سیاره نیست قمره هر سیاره ی چندتا قمر داره زمین یکی قمر به دور سیاره می چرخه سیارات به دور خورشید تخت جمشید هم اسکندر اتش نزد تائیس معشوقه ی دیوانه ی اسکندر به آتش کشید و در آخر محمد کیه ؟؟؟;););)
  5. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش هم جلوتر رفت و لباس مردانه‌ی را که روی یکی از مبل‌ها بود با دو تا انگشت برداشت و انداخت روی مبل دیگر و گفت: - عمو این‌جا کجاست ما رو آوردی؟ یوسف آرام بر سرش غر زد: - من آوردمت یا خودت می‌خواستی بیای. - هیوا که می‌گفتی همینه. یوسف فقط سری تکان داد. - اصلاً شبیه عمه نیست. یوسف با دیدن زیر...
  6. م

    دنباله دار اگه جادوگر بودی نفر قبلیت رو به چی تبدیل میکردی؟

    یک فرشته با چشمان آبی و موهای طلایی خیلی بلند با دو بال سفید
  7. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف که نمی‌خواست کوتاه بیاید باز گفت: - می‌خوای تلافی کنی، اما این راهش نیست، هیوا پدر و مادر تو نمی‌تونستن با هم زندگی کنن و برای هم ساخته نشده بودن، پدرت دلش می‌خواست مادرت رو توی این شهر اسیر خودش و افکار و فرهنگش کنه و مادر تو هم نمی‌تونست این زندگی رو تحمل کنه و برای همین تصمیم گرفتن از هم...
  8. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش با ماشین وارد حیاط ویلا شد و مقابل ساختمان ویلا نگه داشت، یوسف خیلی سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد و با تشر به هیوا گفت: - بیا پایین ببینم. هیوا از ماشین پیاده شد و به یوسف اجازه داد، رها را از ماشین بیرون بیارود ، سیاوش جلوتر رفت و در را برای یوسف باز کرد و بعد در اتاقی را باز کرد که...
  9. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    و رفت دوباره مقابل هیوا نشست و فنجان قهوه‌اش را برداشت، همینطور که به هیوا نگاه می‌کرد گفت: - اما بهتره بدونی قهوه هیچ تاثیری روی پوست نداره. هیوا ابروی در هم کشید و گفت: - منظور؟ سیاوش با شیطنت گفت: - یعنی با خوردن قهوه سیاه‌تر از اینی که هستی نمیشی. حسابی حرص هیوا را در آورده بود هیوا کمی سبزه...
  10. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا همینطور که به سمت کمد می‌رفت گفت: - نگران نباش الان یه چیز پیدا می‌کنم بپوشی. و در کمد لباس‌های یوسف را باز کرد و گفت: - وای ببین این‌جا چه خبره؟ - هیوا دست نزن، اون لباس‌ها که مال ما نیست. - نگران نباش فکر نمی‌کنم داییم ناراحت بشه اگر یکی از لباساش رو قرض بگیریم. - اینجا اتاق داییته؟...
  11. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا دست رها را گرفت و از کنار یوسف گذشتند و از اتاق بیرون رفتند، بعد از رفتنشان لبخندی روی ل*ب‌های یوسف نشست و دستی به موهایش کشید و با خودش گفت: - عاقل شو یوسف، عاقل شو. رها و هیوا سر میز کنار هم نشسته بودند، سیاوش هم رو به روی هیوا نشسته بود و همینطور که می‌خورد زیر چشمی و با خشم به هیوا نگاه...
  12. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هردو کنار هم روی مبل نشسته بودند، فیلم کمدی نگاه می‌کردند و بلند بلند می‌خندیدند، یوسف با دستان پر وارد سالن شد و کیسه‌ها را روی مبل گذاشت و گفت: - سیاوش کجاست؟ هیوا همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت: - نمی‌دونم. یوسف به کیسه‌ها اشاره کرد و گفت: - این‌ها مال شماست، امیدوارم اندازه‌تون باشه،...
  13. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** توی حیاط لبه‌ی پلکان نشسته بود که یوسف با ماشین قشنگش وارد ویلا شد، رها از جا برخواست و چند پله‌ای پایین رفت، یوسف از ماشین پیاده شد و نگاهی به رها انداخت، در عقب را باز کرد و چهار تا پیتزا و یک کیسه برداشت، رها جلوتر رفت و گفت: - کمک می‌خواهید؟ - یه کیسه دیگه تو ماشین هست، اون رو بیارید...
عقب
بالا پایین