هر چهار نفر وارد قلعه شده بودند. فریبرز با شوق بیشتری تماشا میکرد هر چند ابراهیم چون برای اولین بار بود به آنجا رفته بود خوشش آمده بود و تقریباً تنها قدم میزد. پریچهر و زهراخانم باهم بودند. فریبرز هم تنها برای خودش میچرخید.
پریچهر نیمنگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: دیشب بعد از اون دعوا هیچی...
ماشینی که پریچهر در خرمآباد داشت یک پژو پارس سفید بود. برای اینکه خودش را از رانندگی معاف کند از پیشنهاد فریبرز که میخواست با ماشین ابراهیم بروند استقبال کرد. پس ماشینها را جابهجا کردند و همگی با ماشین مشکی که فعلا به نام ابراهیم تمام میشد راهی یه گردش روزانه شدند. ابراهیم رانندگی میکرد و...
زهرا خانم گفت: کار خوبی کردی؟ حالا هم صبحی ورمیداری میبری حسابی میگردونیمون اگه میخوای شب بیایم خواستگاریت.
پریچهر هم آرام خندید و گفت: شما بهش گفتید گل بگیره؟
- نه والا، خودش یه جا واستاد رفت این سبد گل قشنگ گرفت اومد. خب دیگه یه بار ازدواج کرده میدونه چیکار باید بکنه. ولی خدایش حال کردی...
صبح بعد از نماز باز دوباره خوابید و خوابش برد اما این بار با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد روشنایی آسمان چشمش را زد.
دست دراز کرد و گوشیش را از روی میز کوچک کنار تخت برداشت.
اسم مادرش را که دید جوابش را داد: سلام مامان.
طیبه جواب سلامش را داد و گفت: خواب بودی؟
نه دیگه...
نگاهش به سوی میثم برگشت و تازه متوجه شد که آنها برگشته بودند. از ورای شانه میثم نگاهش به پریچهر که رنگ از رویش پریده بود و اگر کسی به دادش نمیرسید زمین می خورد افتاد و خطاب به زهرا خانم گفت: خاله جان، انگاری پریچهر خانم حالشون خوب نیست.
بقیه تازه متوجه پریچهر شده بودند. دقایقی بعد همگی داخل...
ابراهیم احساس خوبی از این کسی میگفت اقوام پریچهر هست نداشت و با توجه به مزاحمتی که امروز صبح برادرشوهر سابق پریچهر برایش به وجود آورده بود هشیاریش را بالا برد. در گشود. مجید پشت در بود. او نمی شناختش اما تا چشمان برافروخته مجید را دید حدس زد باید شری در راه باشد. نگاهی روی صورت مجید چرخاند و...
ابراهیم بعد از اینکه ساکهایشان را داخل آورد وارد اتاق شد. ساکش نزدیک در اتاق گذاشت و چراغ روشن کرد. اتاقی نسبتاً بزرگ و زیبا با پنجرهای رو به حیاط. تختخواب نزدیک پنجره بود. یک میز توالت و کمد لباس که نشان میداد یک ست کامل چوبی زیباست. رو تختیش آبی بود. تا مقابل آینه پیش رفت. عروسکی دست دوز و...
پریچهر مثل همیشه دلش شکست و ناراحت شد اما حرفی نزد. میدانست آنها حرفش را نمیفهمند وگرنه حرفهای زیادی برای زدن داشت که آنجا هم جایش نبود. نگاهش روی سبد رز سفید قشنگی که روی اپن آشپزخانه گذاشته بود نشست. اولین بار بود که از دست مردی گل میگرفت و آن چشمکی که ابراهیم صمیمانه تحویلش داد دلش را...
ابراهیم که سبد گل را در دست داشت به خانمها که رسید با همسرمیثم، فرزانه احوالپرسی کرد و بعد از اینکه سلامی به پریچهر داد و سبد گل را به سمتش گرفت و گفت: تقدیم شما خانم!
و با شیطنت چشمکی را هم ضمیمهاش کرد. پریچهر هر چند تمامش نقش بود اما از این حرکت ابراهیم دلش غنج رفت. لبخندی روی لبش نشست و سبد...
در مسیر، ابراهیم با دیدن گلفروشی ایستاد. به خیالش نمیبایست دست خالی میرفتند. با گفتن زود برمیگردم از ماشین پیاده شد و به سوی گلفروشی رفت. زهرا خانم راضی لبخندی به ل*ب نشاند و گفت: باریکلا!
خیلی زود با سبد گل طبیعی کوچکی برگشت. گلهای که تا داخل ماشین نشست بوی آن در فضای ماشین پیچید. فریبرز...
ابراهیم از اینکه ناراحتش کرده بود ناراحت بود. برای همین خواست حرفی بزند که پریچهر متوجه شود از چیزی نمیترسد برای همین گفت:
پریچهر خانم من از هیچ دردسری نمیترسم. آرامش زندگی من وصل به وجود خداست که همیشه هست و خواهد بود. هر دردسر و اتفاقی هم سر راهم قرار بگیره به فال نیک میگیرم. شما گفتید در...
ابراهیم همینطور که بین قفسههای مغازه میچرخید جوابش را داد: شاید کسیه که از ازدواج شما سود نمیبره.
خودمم همین فکر دارم. در هر حال، امیدوارم به زودی شرش از سرم کنده بشه.
جسارته که سوال میکنم چند ساله شوهرتون فوت کردن؟
پریچهر کمی مکث کرد و بعد جوابش را داد: سیزده سال!
- یعنی سیزده سال که...
ابراهیم بدون اینکه خودش بخواهد نگران شده بود و نمیدانست باید حرفی به خانم سعادتی که مشغول صحبت با پسرش در رابطه با انجام تکالیفش بود بزند یا خیر. فریبرز داشت با مادرش چانه میزد که این چند روز مسافرت از او نخواهد که به فکر کتاب و درس مدرسه باشد. وقتی خانم سعادتی حریف استدلالهای پسرش نشد خطاب...
پریچهر با پا محکم به دبه جلوی پایش زد و گفت: دبهت بردار و گورت گم کن از اینجا برو. من با هر کسی دلم بخواد ازدواج میکنم.
این را گفت و به سمت دفترش برگشت. مجید عصبانی باز فریاد زد: میبینیم که با کی ازدواج میکنی!
و با پا محکم به دبه بنزین مقابل پایش زد. دبه دمر شد و بنزین کف سالن پخش شد. آقا...
ابراهیم اما در جوابش گفت: اونقدرا بیپول نبودم که نتونم هزینههای جاری پرداخت کنم.
بله قصد توهین نداشتم ولی این چیزا داره به خواست و درخواست من اتفاق میفته پس همه هزینههاش هم به عهده من. آقا ابراهیم من باز باهاتون تماس میگیرم میبخشید باید برم.
باشه خداحافظ!
و ابراهیم قبل از قطع شدن تماس،...