آخرین محتوا توسط م . صالحی

  1. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    فاطمه چاقو و سیب زمینی از دست مادرش گرفت و همینطور که ظرف سیب‌زمینی به سمت خودش می‌کشید گفت: - سرش به سنگ خورده. فهمیده اشتباه کرده. حالا که فهمیده ما باید این زندگی رو جمعش کنیم. خوبیت نداره پیش چشم مردم. زنگ در خانه را که زدند. طیبه باز چاقو را از دست فاطمه گرفت و گفت: - شوهرت و بچه‌هات هم...
  2. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    با صدای آرام دخترش بیدار شد و چشم باز کرد. نگاهش را که چرخاند آوا را دید که کنار تخت ایستاده و به رویش لبخند می‌زند. - سلام بابایی! گیج و گنگ گفت: - آوا! آوا خودش را به آغوش پدرش انداخت و گفت: قربونت برم بابایی، دلم کلی واسه‌ت تنگ شده بود. ابراهیم، آوا را در آغوش گرفت و لبه تخت نشست و گفت...
  3. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    آقا محمد کاظم دست روی زانویش گذاشت و سوالش را پرسید: - اون چه کاری بود که به خاطرش رفتی خرم‌اباد؟ ابراهیم نگاهش به پدرش داد و گفت: بابا چقدر به من اعتماد داری؟! خیلی زیاد، هر وقت به حرفت گوش کردیم ضرر نکردیم. ابراهیم سر به زیر انداخت و گفت: اما من یه بار به حرفتون گوش نکردم و بد ضرر کردم. آقا...
  4. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم همینطور که کفشش می‌پوشید گفت: - ممنون. با این رخش برم خونه که باید تا صبح سین جیم پس بدم. با تاکسی میرم. پریچهر اما در جوابش گفت: تا چند تا کوچه اینورتر اونورتر پارکش کنید که جلو چشم نباشه. من توی اون محله گاو پیشونی سفیدم پریچهر! تا چندتا محله اینورتر هم من می‌شناسن. یکی موقع سوار و...
  5. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم با لبخندی که هنوز روی لبش بود سری تکان داد اما حرفی نزد. شامشان را در سکوت خوردند. وقتی هردو دست از غذا کشیدند ابراهیم نگاهی به ساعت زیبایی سالن انداخت و گفت: - ساعت نه شب، بمونم یا برم؟ پریچهر از سر میز برخاست و گفت: - اگه خسته‌ای میتونی بمونید، ولی اگر فکر می‌کنید باید برید و...
  6. م . صالحی

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی | آثار تالار رمان

    سلام و درود درخواست تگ‌برای رمانم «امضای ابدی » دارم موضوع 'رمان امضای ابدی| م.صالحی' https://forum.cafewriters.xyz/threads/41730/
  7. م . صالحی

    نظارت همراه رمان امضای ابدی | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام و درود بخشی از مطالبی که گفته بودید اصلاح کردم انشالله بقیه رو کم کم اصلاح میکنم فقط بعضی جاها خط تیره میذارم وقتی سیو میکنم باز به همون حالت نقطه تغییر می‌کنه
  8. م . صالحی

    نظارت همراه رمان امضای ابدی | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام و درود نه والا اصلا ندیدمش ممنون ازتون میخونم موارد اصلاح میکنم
  9. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر به او خیره ماند و حرفی نمی‌زد. ابراهیم هم با لبخندِ پرشیطنتش داشت اذیتش می‌کرد. صدای زنگِ درِ خانه که بلند شد، ابراهیم گفت: -‌ می‌رم غذا رو بگیرم. این را گفت و از سالن خارج شد. پریچهر هم در این فاصله به اتاقش برگشت تا لباسش را عوض کند. وقتی وارد سالن شد، ابراهیم سرِ میزِ ناهارخوری منتظرش...
  10. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    در این چند روزی که نبودند، خدمتکار هم نیامده بود. برای همین، وقتی رسیدند، وقت شام بود و چیزی برای خوردن نداشتند. پریچهر سریع از بیرون غذا سفارش داد و خطاب به ابراهیم که هنوز سر پا ایستاده بود، گفت: -‌ چرا واستادین؟ بفرمایین بنشینین. ابراهیم به خودش آمد و گفت: -‌ می‌رم لباس عوض کنم. و به همان...
  11. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم آهی از سینه‌اش برخاست و باز سکوت کرد. پریچهر مردد پرسید: -‌ سوالم جواب نداشت؟ ابراهیم از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت: -‌ اگه می‌تونستم وام بگیرم، پدرم رو از زیر تیغ نجات می‌دادم. مطمئناً جاسوست مفصل همه‌چیز رو برات توضیح داده. -‌ بله، گفت که اون مبلغ رو نتونستید وام بگیرید، چون اعتبار...
  12. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جز حرف‌های معمولی، دیگر گفت‌وگویی بینشان پیش نیامد. ناهار را در رستورانی بین‌راه خوردند و وقتی وارد تهران شدند، تقریباً ساعت پنج عصر بود. ابراهیم، زهرا‌خانم و پسرش را به خانه‌ی خودشان رساند و سپس راهیِ خانه‌ی پریچهر شد. وقتی با هم تنها شدند، وقتِ خوبی بود که صحبت کنند. پریچهر، خسته، دستی به پشت...
  13. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم نفس عمیقی گرفت و به عقب تکیه زد و گفت: - فعلا که خطر از سرش گذشت. ابراهیم سوار ماشین شد و بدون هیچ‌حرفی ماشین تا جلوی فروشگاه راند و بعد خطاب به زهراخانم و پریچهر گفت: - چیزی می‌خواهید واسه‌تون بگیرم. زهراخانم سریع سفارش قهوه داد و پریچهر آب معدنی خواست. ابراهیم چشمی گفت و از ماشین...
  14. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم ابروی بالا برد و گفت: میگم احیاناً کار زن‌داداشم محبوبه که نیست؟ پریچهر کمی ماتش برد اما خودش را نباخت. چون می‌دانست ابراهیم فقط حدس می‌زند تا به جوابش برسد. زهراخانم هم گوش‌هایش تیز شد و منتظر ماند ببیند پریچهر چه جوابی به او می‌دهد! پریچهر با شیطنت گفت: جاسوسم در مورد همه خانواده‌تون...
عقب
بالا پایین