مرد سرش را موافق تکان داد و همراه زن که هر دو تازه آمده بودند به سوی جمعیت تعظیم کردند. نیلارم گیج به آندو خیره شد. این فلسفهی تعظیم دیگر چه بود؟ درگیر افکارش بود که یکهو پشت سرش صدایی آمد. چرخید و با چشم خود دید که چطور طاق مربعی که از زیرش عبور کرده بود تا وارد این عمارت شود سیاه گشته و کدر...
آرتان سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و سرباز تعظیم دیگری کرد. قبل از رفتن بلندتر گفت:
- به مهربان ریوند بلخی بگویید پرقرمز ققنوسشان متولد شده و تا دو روز دیگر باز میگردد.
رویش را برگرداند و بدون انتظار پاسخی از عمارت دور شد. آرتان هاج و واج در را بست و سوی دوستهایش چرخید. پناه هنوز کنار...
ریوند سرفهای کرد و از درد صورتش مچاله شد، دستش را روی سینهاش نهاد و آرام نفس کشید، انگار سنگ به سینهاش خورده بود که آنقدر درد داشت، مردد خیره به نقشه گفت:
- ممکن است نقشه هایشان را تغییر داده باشند.
نیلرام همانطور که به حرف هایشان گوش میداد، حواسش سوی لباس قرمز پناه رفت که داشت کنارش...
رامین و آرتان با حرف مهران خندیدند و سمت نیلرام آمدند، رامین در حالی که با لذت روی جنازههای سالم و بی چشم که شاهکار دست مهران بود پای مینهاد، گفت:
- اصلا نمیخواهم روزی مقابل تو قرار بگیرم.
مهران پوزخند زد و کنار نیلرام ایستاد. دخترک که تکتک صحنهی شکار آن سه مرد را دیده بود، به سختی سرش...
نیلرام خشنود از همراهی ریوند تند تند سرش را تکان داد و همراه پسرک جادوگر پاهایش به حرکت در آمدند، به تخمین ریوند یوزپلنگ ها میتوانستند اهریمنها را بیست قدم مشغول کنند اما... نعرهی بسیار بلند ریوند و سقوط ناگهانیاش بر روی گِلها، نیلرام را از حرکت وا داشت. دخترک سراسیمه چرخید و دامن گلیاش...
ریوند مستاصل و نگران سرش را سمت چپ چرخاند و انتهای مسیر تاریک میان دو دیوار چوبی را بررسی کرد. آیا در انتهای این مسیر راهی برای فرار بود؟ اگر میتوانستند در انتهای این راهروی باریک عبور کنند و از روستا دور شوند شاید امیدی برای زنده ماندن میماند. دستهای لرزانش را دور کمر نیلرام محکمتر کرد...
مقصد بعدی که در مرکز آن ظاهر شدند روستای هریوا در جنوب پارسه بود. حالا فقط روستای باجلان با شربتهای گل رز معروفش میماند که باید سمت غرب پارسه سفر میکردند و پس از آن به شوش بازمیگشتند. هوا در هریوا نسبت به مازندان و تالش خشکتر و سردیاش نسبت به پاسارگاد کمتر بود. ریوند خسته از آنپیمایی...
نیلرام باشهای زمزمه کرد و دست دراز شدهی ریوند را گرفت. دستش توسط ریوند فشرده شد و چشم هایش را سریع بست تا حالت تهوع نگیرد. دلش لرزید و وقتی چشم گشود در شهری جدید و ناآشنا بودند. بازار این شهر برخلاف یزت که به شکل یک خط راست بود، همچون صفحهی سوزن دوزی میمانست. هر دکان در مرکز یک دایره قرار...
فصل سی
در اولین مقصد با آنپیمایی در جاده پرتردد و خاکی یزت توقف کردند، دو طرف جاده را دکان هایی بزرگ و کوچک پر کرده بود که محصولات خود از گلیم تا فرش دست بافت یزت، لباس های سنتی و انواع خوراکی هایی که از برداشت تابستانه باقی مانده بود را می فروختند. جاده با فانوس های شمعی روشن شده بود و همچون...