صدایی از انتهای راهرو نیامد. تنها صدایی که شنیده میشد صدای کش آمدن نفسهایشان در حصار دیوارهایی بود که حالا دیگر خنثی نبودند؛ انگار یادشان آمده بود لم*س شدن پیشنیاز شنیده شدن است.
الیسا هنوز نشسته بود اما ستون فقراتش را حالا کمی به دیوار پشتی تکیه داده بود؛ نه از خستگی بلکه مثل کسی که تصمیم...
اما یک سری نکات هست که در دفاعیهی اثر باید خدمتت عرض کنم.
عنوان رمان سر در آپارتاید مدرن داره. به این دلیل این عنوان رو انتخاب کردیم که آپارتاید برای اولین بار در چنین مکانی رخ داده بود.
دوم.
راجب این قسمت هم باید بگم در عین حال که این دو شخص عاشق هم میشن اما محوریت عشق اینها نجات بوده...
در دل آن فاصلهی چند قدمی هیچکس جلو نیامد اما چیزی میانشان حرکت کرد که نه جسم بود و نه صدا، بلکه حسِ تحملشدن بدون نیاز به توضیح دادن بود که بیداد میکرد. در همین زمان الیسا گفت:
- برای اولینبار کسی داره بهجای درد به بودنم نگاه میکنه.
مایکل چشم برنمیداشت، نه بهخاطر دقت بلکه چون جملهی...
هردو روبهروی یکدیگر ایستاده بودند؛ مایکل در آستانهی در، الیسا در قاب در و هوا بیجهت میانشان پرسه میزد، انگار دنبال واژهای میگشت که هنوز هیچکس جرئت نکرده بود از آن استفاده کند.
نه دیوار باقی مانده بود و نه شیشه، فقط فاصلهای که دیگر مرز نبود بلکه ترجمهی تازهای از احترام را در خود...
صدای قفل، آهسته اما واقعی در ساختمان پیچید. نه بلند و نه ناهنجار، فقط کافی بود تا هوا بفهمد یکی از دیوارها دیگر دیوار نیست. مایکل چند قدم جلو آمد. سخنی نگفت و واژهای ننوشت، فقط جوری که انگار همهی کلماتِ گفتهنشده را پشت چشمانش آویخته بود نگاه کرد.
در به اندازهای که فقط یک خط باریک، به قدر...
ظهر، اندکاندک خودش را از خطوط دیوارها عقب میکشید؛ مثل کسی که فهمیده باشد گفتوگوی تازهای قرار است آغاز شود
و دیگر جای تماشای خاموشی نیست. مایکل هنوز همانجا بود اما چیزی در حالت نشستناش تغییر کرده بود، نه در قامت بلکه در آماده بودن. دستهایش بیحرکت اما نفسهایش در تکان بودند. دفترچه کنار...
ظهر در امتداد دیوارها نه با هیاهو بلکه با خستگی خاموش نور کش آمد. مایکل هنوز پشت پنجره نشسته بود؛ نه بیقرار و نه آسوده، فقط با نگاهی که عمق گرفته و دستی که بهجای نوشتن، سکوت را لم*س میکرد.
برگهها هنوز جا داشتند؛ نه فقط روی شیشه بلکه در لابهلای نفسهایی که از قاب عبور میکردند. نهگفتهها...
وقت از ظهر گذشته بود اما حسش مثل صبحی خسته بود که هنوز بیدار نشده. دو پنجره، روبهروی هم با دو برگه که روی شیشه خشک شده بودند. واژههایی که حالا بیشتر از سکوت با هم حرف میزدند.
مدتی میگذشت که مایکل چیزی ننوشته بود اما ذهنش درون خاطرههایی میچرخید که سالها با خودش حمل میکرد حتی بیآنکه کسی...