نمایش اول؛
من احساسی شبیه دلقکها دارم...
گاهی خندهآور و تمسخرآمیز هستم... گاهی مردمان با انگشت، اشارهام میکنند و چیزی در گوش ب*غلدستیشان پچپچ میکنند و بعد قاهقاه بنا به خنده میکنند... .
نمایش دوم؛
گاهی چهرهام را با گچ سادگی و گوجهی زبانبستن تزیین میکنم...
اوقاتی را در پشت سیرک؛ مشغول گریستن میگذرانم...
نه! ... من دلقک سیرک نیستم؛ من، تنها منم!
منِ دلقکنمایِ خسته... !
نمایش سوم؛
گاهی سردرگم و مرعوب، میخواهم پشت سایهبانهای سیرک، پناه بگیرم...
هرچند فرار از دست اصوات قهقه؛ کار دشواری است...
هنگام شروع نمایش، حس مردهای را دارم که دیگران دست در تابوتاش بردهاند و تکه گوشتهای پوسیدهاش را میسوزانند؛ همینقدر حقیرانه... !
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش چهارم؛
شاید خنداندن، کاری سخت، آسان باشد! خفقان هم، همینطور... !
مردمانی که برای تماشا میآمدند، چه میدانستند از درون کالبد خسته از خنداندن من!
چه میدانستند از شریانهای زجرکشیده از قیچی من!
من دلقکی با نقاب تظاهر به دلقک بودنم... در کدام بازی، کودکان مرا پیدا خواهند کرد... ؟
«و نمایش...
نمایش پنجم؛
باری دیگر چهرهام میان رنگ گچ صورتم و قرمزی دور دهانم و سرمهی دور چشمانم؛ مضحکتر شده است...
گاهی مرعوب میشوم وقتی فکر میکنم قرار است روزی لباسهای رنگارنگ و زینت چهرهام را با رخت اعتبار و لعاب کبر آدمیزادی، عوض کنم... !
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش ششم؛
تمام عمرم؛ صدای خنده شنیدم...
تماشاچیان قهقههای تمسخرآمیزشان را مهمان روحم میکردند...
من مسخره بودم؛ زیرا آدمی که بهر دلقک بودن زاده شدهست، حق یکسان بودن ندارد...!
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش هفتم؛
هرازگاهی سهش یتیم بودن؛ در شریانهایم، سرازیر میشود...
دلم مادرم را میخواهد؛ با او فقط یک حرف دارم!
مادر...! سوزش خراشهای زیر پلکهایم؛ سطوحآور است...
آخر میدانی... جور اشکهای روح زبانبستهام را پلکهایم، پس میدهند...!
«و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش هشتم؛
من ناراحت ماندم... از همان لحظهای که شریانهای پژمرده روحم را تکهتکه کردم، ناراحت ماندهام.
حال که تنها من و نقش شکستهام در آیینه باقی ماندهایم؛ راستش را بگو... گناه ما چه بود، من از هم گسسته... ؟
« و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش نهم؛
نمایشهای زیادی را گذراندهام و ماسکهای زیادی بر چهرهام نشاندهام؛ با اینحال، هنوز هم چیزی از تشنج سطوحآور دستانم کم نشده، موریانهها هنوز هم از درون، دلم را تکهپاره میکنند...
از هیچچیز، چیزی کم نشده، چون زیر بار رفتن، سخت است... سخت، سخت است... .
« و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
نمایش دهم؛
حس میکنم، سالهاست منتظر آمدن بهار، به پنجره، خیره ماندهام... .
پس کی قرار است، با نغمهی گوشنواز بلبلهای رنگارنگ، چشم باز کنم... ؟ کی سرمای اضطرابآور دستانم، خاموش میشود... ؟ کلیشههای درون مغزم، کی برای همیشه، خاک میشوند... ؟
راستش، حس میکنم از گولزدن صدای درون سرم، خسته...
نمایش یازدهم؛
دفترِ خاطراتِ عزیزم؛
امروز، مانند همیشه، صدای قهقه شنیدم... سَرم سنگین و خسته است و پلکهایم از التهاب پشت چشمانام، روی هم افتادهند... واقعاً ترسناک است؛ اینکه برای همیشه، موجودی که الان هستم، باقی بمانم... !
نمایش دوازدهم؛
کمک... !
بیش از هزار بار، این کلمه را با هر رنگ مداد شمعی، نوشتم... تا کردم و تا کردم و تا کردم، آنقدر که به شکل هواپیمایی کاغذی درآمد... با اینحال، آنها هیچوقت، دورتر از دیوارههای سیرک مغزم، نرفتند؛ تنها مانند فریادی تو گلو، برای همیشه خفه شدند... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
نمایش سیزدهم؛
میخواهم برگردم به گذشته؛ به من قبلی، بگویم؛ لطفاً، برگرد. بگویم؛ بعد از رفتنت، اینجا، در زمستان، دفن شد. بگویم؛ بعد از رفتنت، موریانهها، هرچه داشتم و نداشتم را، از هم گسستند. بگویم؛ لطفاً، برگرد... برگرد، من را از دلقک بودن، نجات بده... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»