آخرین محتوا توسط pen lady

  1. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    لبخندی زد. آن دو بزرگ‌ترین حامی‌های او در اتفاقات بی‌رحمانه‌ی زندگی‌اش بودند. نمی‌دانست چرا، اما به ناگاه احساساتش فوران کرد و او با حسی سرشار از محبت دستش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت و خیره‌ی او شد. مادرش سوالی برگشت و از او پرسید: - چی شده الی؟ چیزی نیاز داری؟ دخترک سرش را به چپ و راست تکان داد...
  2. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    همان لحظه صدای امین، متعجب از پشت سرشان آمد: - قضیه چیه؟! محبوبه سریع از دخترش جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و با خنده گفت: - هیچی‌... یکم احساساتی شدیم. سپس با ذوق دستانش را روی گونه‌های النا گذاشت و با لبخند و چشمانی خیس گفت: - آخه دختر کوچولوم داره میره دانشگاه... دیگه بزرگ شده، النا کوچولوی...
  3. pen lady

    نظارت همراه رمان عزیزم فریاد نزن | ناظر: حدیثه خانم

    یک پارت نوشته در موضوع 'رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)' https://forum.cafewriters.xyz/threads/38238/post-391677
  4. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    دخترکِ سر به زير، خیره‌ی صورت او شد و جرقه‌ی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی می‌کرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بوم‌بوم می‌زد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به...
  5. pen lady

    نظارت همراه رمان عزیزم فریاد نزن | ناظر: حدیثه خانم

    سلام عزیزم خسته نباشید آخه من چند جای دیگه هم پارت‌گذاری میکنم و اونجا میگن افعال مرکب نیم فاصله می‌گیرن
  6. pen lady

    نظارت همراه رمان عزیزم فریاد نزن | ناظر: حدیثه خانم

    سلام ۱ پارت نوشته در موضوع 'رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)' https://forum.cafewriters.xyz/threads/38238/post-389528
  7. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    ثانیه‌ای سکوت در آن‌جا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت مانده‌ بودند، خیره‌ی جثه‌ی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش...
  8. pen lady

    نظارت همراه رمان عزیزم فریاد نزن | ناظر: حدیثه خانم

    پارت نوشته در موضوع 'رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)' https://forum.cafewriters.xyz/threads/38238/post-388623
  9. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    محبوبه بعد از بدرقه‌ی پسر جوان، سریع وارد خانه شد و به‌ سمت النا دوید. کنارش نشست شانه‌هایش را با ترس گرفت و خیره‌ به صورت بی‌حس دخترکش، گفت: - النا چت شده دخترم؟ سرگیجه داری؟ سرت درد می‌کنه؟ پاشوپاشو بیا یه چیزی بخور که ضعف کردی...آبروم رو جلو پسره بردی مامان! هنوز شکایت و گلایه‌هایش تمام نشده‌...
  10. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    آریا همان‌طور که بالای سر او زانو زده‌بود، پشت انگشتانش را روی لبش گذاشت و لبخندش را پنهان کرد. مادر النا با چشم‌های گرد، دخترش را نگاه کرد و سپس آرام موهای کوتاهش را نوازش کرد و گفت: - النا... دختر مامان خوبی؟ النا هومی گفت. محبوبه خجالت‌زده نگاهی به صورت قرمز شده‌ی آریا انداخت و دوباره خطاب به...
  11. pen lady

    نظارت همراه رمان پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند| ناظر: مینرا

    یک پارت نوشته در موضوع 'رمان پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند|ماها کیازاده' https://forum.cafewriters.xyz/threads/38731/post-383322
  12. pen lady

    در حال تایپ رمان پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند|ماها کیازاده

    چشمان هر سه دختر از تعجب گرد شد. رهبر! همان پسرک خوش‌سیمایی که به آن کودن‌ها دستور می‌داد. نازنین آرام ادامه داد: - این سلسله‌ رو برادر بزرگ‌تر رهبر تاسیس کرد و بعد از فارق‌التحصیلی اون مقام رهبری به برادر دوم داده شد و الان هم سینا رهبر شده. این نظام از اولش هم مشکل داشته و خیلی‌ها مخالف این...
  13. pen lady

    نظارت همراه رمان عزیزم فریاد نزن | ناظر: حدیثه خانم

    ۳ پارت نوشته در موضوع 'رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)' https://forum.cafewriters.xyz/threads/38238/post-382048
  14. pen lady

    در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان|pen lady(ماها کیازاده)

    النا! پس اسم او النا بود. جرقه‌ی کوچکی در چشمان آبی آریا زده‌شد. حال که خود او بحث را باز کرده‌بود، اشکالی نداشت که آریا آن را ادامه دهد. برای همین پایش را روی پای دیگرش انداخت و با گرفتن ظاهری متأثر گفت: - روز بدی بود... اما بخیر گذشت. سپس نگاهش را به محبوبه داد که با بغض به اتاقی در طبقه‌ی دوم...
عقب
بالا پایین