سلام
داستان من هم تگ داره ولی تگ داستان اعمال نشده و هم نقد شده و مشکلات داخل نقد خیلی وقته رفع شده.
اعلام پایان داستان
https://forum.cafewriters.xyz/threads/38625/#post-323443
ارکانهای نقد حرفهای
ارکانهای اولیه
۱. عنوان رمان
کاراکال: همانطور که در متن توضیح داده شده، سیاهگوش و تیره ای از گریه سانان است.
عنوان رمان از یک کلمه «کاراکال» تشکیل شده، کلمهای که به دور از کلیشه است و ذهن خواننده را کنجکاو میکند تا به دنبال معنای آن بگردد و اساسا بداند چرا نویسنده چنین...
علی اما بهت زده به جای خالی داژیاری مینگریست که اکنون باوان جای او را پر کرده است؛ به سختی دست سالمش را بر زمین تکیه داد و او نیز با تکیه بر همان دست از جای برخاست و سلانه سلانه خود را به جایی نزدیک باوان رساند؛ بوی تعفنآور خون را احساس میکرد و با خودش فکر کرد که زن بیچاره چطور این بوی...
به بیرون از اتاق که رسید، متفکر به دیوار روبهرویش خیره ماند، مردی نزدیکش شد و دستبند را به دستش زد، جاثم که نزدیکش شد، ل*ب زد:
- اون مرده.
جاثم سری کج کرد و با مسخرگی گفت:
- اونوقت کی؟!
تیرداد با تحقیر سرتاپای مرد منفور مقابلش را کاوید و غرید:
- همون آدمی که کنار اون زن با وضعی اسفناک و غرق خون...
با صدای آرام کسی در بالای سرش، به چشمان دردناکش اجازه واکنش داد و کمکم تصویر مرد پیش چشمانش واضح شد؛ با دیدن مرد آشنای مقابلش، با درد زمزمه کرد:
- تیرداد!
صدای آرام تیرداد که به گوشش رسید؛ چشمانش را دوباره روی هم گذاشت اما تمام حواسش را به او داد:
- جانم؟! چه بلایی سر خودتون آوردین.
علی...
به نام خدا
داستان کوتاه مرگ ماهی
نویسنده: زینب هادی مقدم کاربر کافه نویسندگان
ژانر: اجتماعی، روانشناسی
خلاصه:
ماهی قرمز داخل تنگ بلور را دیدهای؟! او در پی نشاندن لبخندی کوتاه، مدام به ساز این دنیا میرقصد! جنبش او که توقف میابد، مرگ در او نفس خواهد کشید.
مهوا دختری سرشار از احساسات دخترانه، در...
با کوبیده شدن ضربه آخر؛ تمام جانش را جمع کرد و با صدای بلند فریادی کشید؛ آنقدر ضربه وارد به سر و صورتش شدید بود که نمیتوانست چشمانش را باز کند؛ با صدای در، سرش را روی زمین گذاشت و برای لحظهای نفس کشید؛ با هر تنفسی که میکشید مزه خون را تماماً احساس میکرد؛ احساس میکرد سرش از میان لاستیکهای...
ساعتی گذشت، صدای شلاق همچنان به گوشش میرسید؛ وقتی شنیده بود که تمام مدت داژیار و باوان تحت نظر علی مخفی شدهاند؛ لحظهای از حماقت خود متنفر شد؛ متنفر شد که بازی خورده، قسم خورده بود که انتقام میگیرد، از تمام کسانی که باوان را از او گرفته بودند؛ خودش هم میدانست که به باوان علاقه نداشت اما...
سکوت فضای اتاق را شکسته بود و دیگر از صدای تیر و تفنگ و تب و تاب مردم خبری نبود؛ صدای گریه چند زن از دور میآمد؛ در این بهبوحه او تنها به یاد باوان بود؛ از داژیار خبری نبود، دانیار و باشوان کشته شده و بعضی از مردم ده فرار را بر قرار ترجیح داده و بعضی دیگر کشته شده بودند.
او نه اهل اینجا بود و...
آویر در حالی که میخندید، نزدیک باشوان شد و از زور خنده از شانههای او آویزان شد؛ شانههای باشوان زیر فشار دستان آویر در حال خورد شدن بود شاید هم این قلبش بود که پس از سالها تجمیع عشق و محبت اکنون به لرزه افتاده و در حال ریزش بود.
آویر که قهقههاش را به اتمام رساند؛ اشکهایش را زدود و به چشمان...
علی سریعاً عقب گرد کرد و به طبع او مرتضی پشت سرش روانه شد؛ لحظاتی بعد بود که هر دو وارد مریض خانه شدند؛ تیرداد در حال رسیدگی به مردی زخمی بود و تعدادی دیگر در همان مدت کوتاه به آنها اضافه شده بودند؛ در گوشهای دیگر چند جسد روی هم طلنبار شده بودند؛ علی به سمت مرد رفت و تیرداد را کناری زد؛ زخم...
با کوبیده شدن علی بر زمین و پشت بندش افتادن مرد بر روی او؛ برای لحظهای احساس کرد که ضربانش در حال کوبش مقطعی است؛ داژیار اما نگران سمت دکتر خیز برداشت و وحشتزده گفت:
- علی، علی؟!
اما علی با حس سنگینی مرد بر رویش، مبهوت و هیجان زده از صدای درهم تیر و گلولهای که میان دشمن و خودی رد و بدل میشد؛...