میتونید اسمی متناسب با حال و هوای روحی نگهبان بنویسید اگر اینجوری باشه باید جلدتون رو هم عوض کنید که این باز دردسر داره .
میتونید اسمش رو متناسب با حال و هوای استرس و سرمای کتابخونه انتخاب کنید مثلا:
آشفتگی، روان سوخته و...
یا میتونید اسم یک حیوان را روی نگهبان که مریضی روانی دارد بگذارید مثلا...
راستش را بخواهید آخرش مشخص شد که نگهبان دستگیر میشه همان چیزی که حدس میزدم؛ رمان شما کمی سطح ساده و ابتدایی داشت، معمای چندانی در ذات متن دیده نمیشد؛ اما همین که همه به دنبال قاتل بودند و رد و نشانی از او را میخواستند خب به نظرم میتونه ژانر معمایی بگیره؛ چون نگهبان خودش راز و رمزی داشت که...
سلام وقت خوش
شما در رمان ذکر کردید که قبلاً امید نیما را دیده، بالاخره چنین کاراکتری قبلاً وجود داشته مثل کاراکتر سارا هم که قبلاً وجود داشته ولی بعد به قتل رسیده، مثل این میمونه که توی یک فیلم سینمایی چهرهای از مقتول نبینیم اما دنبال قاتل بگردیم، خب توی همون فیلم هم یک تصویری از مقتول داخل یک...
🟠ارکان های پایانی
1.ایده
همان طور که در بخش نقد عنوان گفتم؛ احیانا در کتابخانه اتفاقی میافتد که قبلاً در زمانهای هم نام با داستان شما اتفاق افتاده پس ایده شما نپخته و کمی تکراری بود؛ حتی من پایانش را تصور کردم و نظرم را در مرود پایان برای شما شرح دادم.
توصیه:
هیجان و ماجراجویی هر چه بیشتر در...
به نام خداوند طراوت پروانهها
نقد داستان جنایت در کتابخانه
سخن منتقد:
با عرض سلام و ادب خدمت نویسنده محترم
ضمن تبریک به شما جهت شروع تحولی جدید در دنیای ادبیات کهن فارسی، توجه فرمایید که موارد ذکر شده در ذیل تنها نظر منتقد به شمار میرود و بیان صریح موارد فقط جهت اصلاح متن شما نگاشته شده است و...
نیم نگاهی به شکوهمند انداختم، با چشمانی سرد که کمی تعجب در داخلشان دو دو میزد؛ خیره ام بود که گفتم:
- براتون توضیح میدم.
سپس از مرد تشکر کردم و جلوتر از او از درب خروجی، بیرون رفتم؛ نزدیک ماشین شدم، درب را برای او باز گذاشتم و سوار شدم؛ درب ماشین را که بستم با صدای عصبی او مواجه شدم:
میشه بگی...
مقابل آینه ایستادم؛ وقتی یقه کت را مرتب میکردم؛ مرد لفاظی که روز استخدام او را دیده بودم پشتم قرار گرفت و دست به سینه از آینه خیرهام شد، نگاهم را از آینه گرفتم و مقابلش ایستادم؛ نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لبخندی کشدار ل*ب زد:
مثل همیشه خوشتیپ و جذاب.
ممنونم.
ببین معین جان رز به شدت آن...
چشمان زن در پی یافتن حقیقتی به سمتم پرتاب شد؛ بدنم را در آغو*ش گرفته، سرما در تمام تنم رسوخ کرده و عذابم میداد؛ تنها توانستم بگویم:
- رویا کجاست؟!
زن پوزخندی زد و از جای برخاست؛ دستانش را به صورت دست به سینه در هم کرد و پشت پنجره ایستاد؛ نفسی سخت از جان بیرون داد، تنها ل*ب زد:
- رویا؟! همهاش...
مقابل زن نشسته و این بار چندمی بود که او را دیده بودم؛ کت کوتاه بافتنی سفید و شلوار کوتاه طوسی پوشیده بود؛ روسری سفید و طوسی را با عینک دور سفیدش ست کرده بود، بوی عطر شیرینش بینیام را میآزرد؛ پوشه سبز کاغذی را روی میز گذاشت و از بالای عینک درشت روی صورتش خیرهام شد؛ لبخندی زد و گفت:
شنیده...
بام تهران از این ارتفاع تماشایی است حتی اگر چراغ خانهای از سوختن اهل خانه روشن است یا شاید این روشنی از داغ دل مادری نشأت میگیرد؛ سیگار را از گوشه لبم برداشتم؛ پوف سنگینش را بیرون دادم و نفسی عمیق کشیدم؛ صدای قدمهای زنی و سپس متوقف شدنش کنارم من را به سمت خود معطوف کرد؛ نیم نگاهی حوالهاش...