سلام وقت شما به خیر
ممنونم از نقد شما
در ابتدا باید بگویم جای خالی ایده مرکزی در نقد شما خالی بود، منتظر این نقد شما نیز خواهم بود.
در وهله دوم مژدار در زبان کردستان به معنای ماه دوم از فصل پاییز است یعنی آبان ماه.
مقصود از این نام به خاطر دلگیری و غمی است که خزان به همراه دارد و ژانر تراژدی...
خیلی نگذشت که گفت:
- طرفداریشو نکردم.
متعجب گفتم:
چی؟!
آرشو میگم.
پوزخندی زدم و گفتم:
مهم نیست.
اما...
آرش اصلأ برام مهم نیست که بخوام چیزی در موردش بدونم؛ فقط به عنوان همکار باهاش حال نمیکنم، شاید اونم با من حال نمیکنه.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت؛ به نظرم این بهترین موقعیت بود که...
سوار ماشین شدم و راه افتادم. او با دیدن ظرف ترشی انگار روی ابرها سوار شده باشد همین مانده بود درون ظرف شنا کند، فکر نمیکردم آنقدر از آن ظرف استقبال کند.
مهتاب زیاد به ترشی و اینجور چیزها علاقه نشان میداد و هر وقت با نیسان حاج آقا مولوی او را به درکه میآوردم مستقیماً از من ترشیهای دایی رسول...
آرش روی میز رز خم شده و با لبخندی تهوعآور خیره زن مقابل شده بود و رز با خونسردی و سردی تمام به وجنات مرد مقابلش خیره بود. حداقل به رز حق میدادم از مرد مقابلش متنفر باشد، او اصلا قابل تحمل نبود.
با لبخندی مصنوعی رو به آرش گفتم:
- دیدم طول کشید گفتم مزاحم شما نشم.
آرش قامت خود را صاف کرد و در...
خودکار را روی میز مقابلش گذاشتم.
متعجب خودکار را در دست چرخاند و گفت:
اینو از کجا پیدا کردی؟!
خیلی اتفاقی فهمیدم برای مهتاب بوده.
مثل این خودکار رو آرش و رز هم دارن که.
آره روی میز بعضی کارمندا هم دیده بودم اما خب برام جالب آرمی بود که روش زده شده.
این مهم نیست مهم اینه دست مهتاب چکار...
بیهدف و بدون انرژی و با چشمانی بیفروغ مقابل تلویزیون نشستم و این بار حتی دستم برای در آغو*ش کشیدن کنترل جلو نمیرفت. حتی دیگر انرژی بالا و پایین کردن شبکههای تکراری آن را در خود نمیدیدم.
آنقدر خوابیده بودم که سردرد نیز در این حال افتضاح اضافه شده و کلافگیام را تکمیل میکرد.
با صدای مرضیه...
آن شب پر از حاشیه و مرموز تمام شد اما ذهن خاموش من با حقایقی روشنتر شده بود. سردرد ناشی از بیخوابی و کلافگی و درد روحی ناشی از تصاویری وحشتناک من را در خود مچاله کرده بود؛ فرمان از فشرده شدنش درون دستانم به ستوه آمده و اعتراضش را به زبان نمیراند.
دود سیگار با عطر سردی که از تن زن بر جای مانده...
با صدای شخصی دستش از دور مچ دستم شل شد اما آن را رها نکرد. مردی میانسال نزدیکمان شد و گفت:
- اوه رز خوشحالم بعد مدتها میبینمت.
رز لبخندی زد و بیشتر خود را به من نزدیک کرد و سپس با لبخندی عمیق گفت:
اوه تو کی اومدی؟! شاهین چیزی نگفته بود.
اومدنم ناگهانی و بدون خبر بود، بیشتر جنبه سورپرایز داشت...
به سمت خروجی راه افتادم و کمی بعد سوار ماشین شده و منتظر ماندم تا او سر برسد و سوار شود.
در میان مسیر مکالمهای بینمان صورت نپذیرفت و او تنها به پاسخ به تماسهای تلفنیاش مشغول بود. او را به خانهاش رساندم و خود نیز همانجا منتظر ماندم تا برگردد؛ نمیخواستم با ماشین او در خیابانها پرسه بزنم...
پشتش به من بود و مسکوت تمیزکاری میکرد. داخل سالن کسی نبود و او تنها در آنجا مشغول بود. نزدیکش شدم و از پشت، داخل گوشش گفتم:
- رها.
هیجانزده به سمتم برگشت، نیم نگاهی به در ورودی انداختم؛ کسی پرسه نمیرد اما برای اطمینان دست او را کشیدم و به جایی آن طرفتر بردم تا در دیدرس کسی قرار نداشته باشیم؛...
سلام ممنونم از نقدتون
راجع به عنوان راستش اصلا نمیدونستم داستانی با این نام هست بعداً متوجه شدم، بنابراین باید هم عنوان و هم جلد رو عوض کنم؛ پس اصلا اقتباسی از آن داستان نیست.
در مورد ژانر اصلاح صورت میگیرد.
در مورد اسامی سعی میکنم از اول داستان را بخوانم و اصلاحات را اعمال کنم.
پیچیده نویسی...
میتونید اسمی متناسب با حال و هوای روحی نگهبان بنویسید اگر اینجوری باشه باید جلدتون رو هم عوض کنید که این باز دردسر داره .
میتونید اسمش رو متناسب با حال و هوای استرس و سرمای کتابخونه انتخاب کنید مثلا:
آشفتگی، روان سوخته و...
یا میتونید اسم یک حیوان را روی نگهبان که مریضی روانی دارد بگذارید مثلا...
راستش را بخواهید آخرش مشخص شد که نگهبان دستگیر میشه همان چیزی که حدس میزدم؛ رمان شما کمی سطح ساده و ابتدایی داشت، معمای چندانی در ذات متن دیده نمیشد؛ اما همین که همه به دنبال قاتل بودند و رد و نشانی از او را میخواستند خب به نظرم میتونه ژانر معمایی بگیره؛ چون نگهبان خودش راز و رمزی داشت که...