امیر: میشه بگی این چه کوفتیه دیگه دادی به خورد من!
محمد: بابا بشین سر سفره نونتو بخور خدا رو هم شکر کن.
امیر با پوزخند: خدا؟! اگه خدا میخواست با شکرگزاری ما نعمت رو برامون افزون کنه که الان به جای این کاسه آب، یه دیس کباب جلومون بود.
مقابلش نشسته بودم و او تمام اطلاعات را مرور میکرد. از پشت میزش برخاست و عینک مطالعه را از روی چشمانش فاصله داد و سپس مقابلم نشست و دقیق به چشمانم خیره شد:
اسمش نریمانه.
اسم کی؟!
همینی که به اسم ناتنی سیو کرده بود؛ با توجه به شمارهای که برامون فرستادی متوجه شدیم که دبی زندگی میکنه.
از...
به چشمان مشکی زخمیام درون صفحه تاریک گوشی خیره شدم؛ اطراف چشمانم از درد عمیق بیخوابی متورم شده بود.
صدای تیک تاک ساعت عذابم میداد و نمایش عذابآور شب و بیخوابی مجددش را یادآوری میکرد؛ گویی با صدای مرموز راه رفتنش بر صفحه گرد ساعت گذر عمر را به ذهنم هشدار میداد.
صدای تق در و سپس بوی عطر...
او به چشمانم خیره بود و خط نگاهم را میخواند اما من نمیتوانستم ادبیات رفتارش را تفسیر کنم. برایم شاعرانه دلبری میکرد اما من تمام رفتارهایش را به دیوانگی مطلق معنا میکردم.
قرار بود جوابی برای تمام دلبریهایش داشته باشم اما فهمیدم او بهترین کسی است که میتواند در دنیای عاشقانهاش تنها غزل فراق...