***
(زمان حال)
باران هنوز آرام میبارید، اما دیگر از آن باران شسته و آرامشبخش خبری نبود؛ مثل نخ نازک و پیوستهای بود که روی شانههای خاتون سنگینی میکرد و بوی نمِ کوچه را به داخل خانه کشانده بود. لباسش هنوز از آن شب نمناک بود و موهایش، که حالا باز کرده بود، بوی باران و اضطراب میداد. خانه ساکت...
هنوز همانجا پشت میز چوبیاش نشسته بود. قلم را برداشت و کاغذ سفید را جلو کشید. چند لحظه فقط به نقطهای خیره ماند. ذهنش پر بود از تکههای مبهم نقشه، از مسیرهایی که باید همزمان پیش میرفتند. نفسی عمیق کشید و انگشتانش را از خستگی باز و بسته کرد. بعد بیآنکه لحظهای درنگ کند، شروع کرد به نوشتن.
سطر...