اما خاتون فقط میدوید. اشک، باران و غبار همه در هم آمیخته بودند. چشمهایش چیزی را نمیدیدند جز گذشتهای که مثل شعله در حال بلعیدن غرورش بود. نای برگشتن نداشت، اما زمین مثل خاطرهای ناخواسته پایش را گرفت. پاشنهاش میان گِلهای خیابان گیر کرد، تعادلش بهم خورد و با زانویی زخمی افتاد. درد درون تنش...