باران قطرهقطره از لبهی سقف پایین میچکید و صدای شرشرش میان سکوت مردان پیچید. نگاهشان سنگین بود، آمیخته از خشم و ترحم. خاتون حس کرد پاهایش توان ایستادن ندارند، اما با سماجت محکم ایستاد.
مرد میانسال با محاسنی سفید و دستی که محکم بر لولهی تفنگش تکیه داده بود، جلو آمد. صدایش خشک بود، مثل کسی که...