سکوت آنطرف خط به نگرانی دلش چنگ زد و نفسهای پر اضطرابش را به شمارش انداخت.
احساسات فوران کرده و نگرانی فراوانش دست خودش نبود؛ کنار دو عضو باقیمانده از خانوادهاش نبود و نگران زن و مرد عزیزش بود، نگران قلب ناکوک حاجبابا و فشار بالای مامانمرضیه، نگرانی از بابت اجارهی عقبمانده و مزاحمتهای...
کژالبانو لبخندی هرچند مصنوعی به ل*بهای خشکش بند زد و زمزمه کرد:
- باشه مادر، حق با توعه پروانهگیان.
اوسجعفر دست به یک زانو گرفت و بسماللهگویان از جایش بلند شد.
بوسهی پر احساسش بر روی سربند پر نقش و نگار کژالبانو، لبخندی زیبا را به ل*بهای پروانه هدیه داد.
زمزمهی خوش آوا با آن صدای...
پروانه سر عقب برد و بلند قهقهه دخترانه و به قولی پر ناز و نیازش به هوا رفت. به شخصه عاشق کَلکَل و بحثهای ریز و عاشقانهی این زوج دوستداشتنی بود.
اشکش از گوشهی چشم تا تیغهی استخوان بینی خوشتراشش غلتید. با سر انگشت ردش را پاک کرد و لبخند به جا مانده از خندهاش را حفظ کرد:
- چقدر شما خوبین...
پروانه دست به سینه شد و خود را در آغو*ش گرفت. تارهای سفیدی که میان موهای حنایی رنگش ردِ گذر عمر گرانبهایش را نمایان میساختند، زیباترش کرده بود.
موهای پُر و بلند کژالبانو هربار ماتش میکرد؛ انگار نه انگار که خودش روزی روزگاری گیسوکمند نام داشت! خاطرش آمد که مرضیهجان گیسوکمند و گاهی هم حاجبابا...
آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیهجانش هدیه داده بود، به کار نمیآمد که نمیآمد!
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگیاش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشهی روسری سبزش را کمی از گردن عرق کردهاش فاصله داد. خواب رفتن پاهایش...
ورودش به میان جمع، آن هم با لیوانی آب و طوبیخاتونی که زمزمهوار صدا زد؛ حرف حاجظفر را ناتمام گذاشت.
به سوی طوبیجانش قدم برداشت و لیوان سفالی را به دستش داد.
تشکر زیرلبی طوبیخاتون به جانش نشست و مَشرضا نگاه سبزرنگش را را به دخترک دوخت:
- منظور حاجی اینه که... حقیقتش طوبی خاتونگیان، ماها...
سکوتی که بر جمع حاکم شد، جواب مثبت تکتکشان بود. تمامی نگاهها به لبان طوبیخاتون دوخته و همه غافل از چهرهی شرمزده و نگران دخترکی که با شرمساری پشتش را به دیوار کاهگلی خانهی طوبیخاتون تکیه داده بود، منتظر برملا شدن حقیقت جیب زن بزرگ روستا بودند.
- بسیارخب.
نفسی که از میان لبان چروکیدهاش...
گویی لحظهای روح به تنش باز میگردد و دوباره قصد فرار از تن بیضربانش میکند؛ باز هم صدا، باز هم هیاهو.
- یک، دو، سه، شوک!
نمیداند در اطرافش چه میگذرد؛ خودش را در برهوتی میبیند که دور و اطرافش را هر چه تهیست در جهان پر کرده است. زندگی کی آنقدر شوخیاش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس...
جُستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودن مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قولی سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست،...
مقدمه:
عاشق، زمزمه میکند، فریاد نمیکشد. تسخیر کردهای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آنگاه بیخبر رفتی و بیهوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضاییات است که تمام من...
«به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم»
نام رمان: دیلان
نویسنده: رها حمیدی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
میگویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیلههای در هم تنیده شدهی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیمنگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه میبست. این روزها که آسمان دیلان پُر...