قدم به راهرو گذاشتم، امروز به طرز عجیبی خلوت بود، نگاهی به میز خالی مسئول بخش، خانم پترو انداختم. معلوم نبود امروز همه چشونه! صدای کفشهای پاشنه بلندم توی راهروی خالی منعکس میشد. کتابهایی که امروز باید برای پرفسور میاوردم.
اینقدر زیاد و سنگین بودن که به نفس زدن افتاده و دستهام خسته شده بودن...
مقدمه: صدایشان با روح و روانم بازی میکرد، جیغ هایشان تنم را میلرزاند، در نزدیکیام ایستادهاند، دورم را محاصره کرده اند، خدای من چه شده، حسشان میکنم، نفس هایشان را در لایه گوش هایم حس میکنم، دستی که روی تنم لم*س میشود رااحساس میکنم، تنم مور میشود و دهانم بسته، آنها آمده بودن، کل شهر را احاطه...
عنوان داستان: دابه
ژانر: #تخیلی #ترسناک
نویسنده: ساناز محمدی
ناظر: @yasaman.Bahadory
خلاصه: چشمانت را باز نکن، به صدایشان گوش نده، آن ها تو را فرا میخوانند، اهمیت نده، برو، فرار کن، آنها در کمین هستند، همه جارا احاطه کردند، صدای جیغ هایشان را گوش نده کارشان همین هست بازی کردن با روان انسان ها،...