سرم را پایین انداختم و به برنجها سرک کشیدم.
وقتی مطمئن شدم عطیه دیگر حرف از محمد نمیزند، از آشپزخانه خارج شدم و سفره را پهن کردم.
سالادهایی که با خیار و گورجه درستشان کردم را هم روی سفره با وسواسی خاص چیدم.
محمد بلند شد و بهطرف آشپزخانه حرکت کرد؛ کمی بعد که آمد فهمیدم که دستش بشقابهای برنج...
نام رمان : گادیم (جلد دوم ساکت نمینشیند)
نام نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه.
ژانر رمان: جنایی، پلیسی، عاشقانه.
ناظر: @blue lady
خلاصه:
من قاتلی ملقب به گادیم هستم. وقتیکه میخواهی فردی باشی که دستت برای خطرناکترین کار یعنی خون ریختن نشود، این است که آدم اجبارت میکند که به چنین قتلی بزرگ...
و سپس از سرای عمه بیرون آمدم و پاهایم را روی اولین پله که خواستم بگذارم، مهشید و ماندانا خودشان را بر من رساندند که ماندانا گفت:
- کجا داری میری هیما؟
لبخند تلخی در لبانم شکل میگیرد. به سمت او برمیگردم و میگویم:
- میرم خونهمون تا بلکه آرامشی در اونجا داشته باشم؛ حتی خستم و دیگه نمیکشم...
با چهرهای که از آن حیران میبارید، به قد و قامتش خیره شدم.
یعنی آنکه عمه میدانست که من عاشق سبحان هستم و او داشت با این حرف و کنایههایش از من انتقام میگرفت.
دستانم مشت گردید و ل*بهایم را با دندان جلویم گاز گرفتم. این زن، هنگامی که در کودکی به سر میبردم، پنهانی که کسی نفهمد مرا نیشگون...
سپس لبخندی زد و کیف خود را از روی همان مبلی که در کرانهی سبحان نشسته بود برداشت و با سرعت فراوان از خانهی منحوس عمه خارج گشت.
عمه زری نفسی عمیق و عصبی کشید و با خشمی که تازه به آن سرایت کرده بود، به طرف من آمد و خطاب به من گفت:
- هیما! تو از اول به سوفیا کمک کرده بودی، درسته؟
آنکه من به...
بغض در گلویش جولان میدهد و اشک در چشمهایش حلقه میزند.
او به مادرش بد کرده بود، بسیار فراوان! حسی را در وجودش داشت که به آن حس یک چیز نامیده بود. اسمش را وجدان عذابی نهاده بود.
سرش را روی میز نهاد و بغضاش بلافاصله شکست.
- مامان، کاش قَدرت رو میدونستم! مامان، کاش تا ابد در قلبم و قلبت...
خسروخان یکتای ابرویش را با غروری کاذب به بالا سر و سامان داد و نیز با صدایی که از آن غرور میبارید، گفت:
- خیلی خب، لازم نیست اونقدر برای من چاپلوسی بکنی! نقشهای که از ابتدا تا الآن کشیدی رو مو به مو برام توضیح بده!
سانیا به تتهپته افتاد.
- اما خودتون اون نقشهی شوم رو کشیدید پدربزرگ...
نفسی تازه کرد تا بلکه این دلشوره را رفع نماید. ابروانش را به بالا برافراشته کرد و حواس خود را به بیماری که روی تخت بیهوش بود، جمع نمود.
سانیا از نرفتن به شمال ناراضی بود و مدام خود را سرزنش میکرد که چرا به شهاب گفته است به این شمال نمیآید.
او حتی نمیخواست با مادرش و همچنین خواهرانش مواجه...
دکمهی سبز را به سمت راست معطوف کرد و نیز گوشی گوشی را بر گوشهای خود نهاد.
- الو جانم شیما؟
شیما ل*بهای خود را با زباناش خیس کرد و سپس با لحنی نشاطآور گفت:
- الو سلام مهنا، خواستم بگم که منم قراره باهاتون بیام شمال!
مهنا از خوشحالی که در دروناش جولان داده بود، جیغی از سر شعف کشید و گفت:
-...
شهاب از این برخورد ناگهانی مهنا، لبخندی پررنگی زد. خوشبختانه ماسک آبی بر دهاناش زده بود و موجب میگردید که لبخندش نهان گردد.
این دختر هستی و نیستی او را به یغما بود و شب و روز، خواب او را بر او حرام کرده بود.
به چشمهای میشیرنگ مهنا چشم دوخت. چشمهای او مانند ماه زیبا بود و رخسار او از این...
سامیار سری تأسف تکان داد. حریف آن دختر نمیشد و از سر تا پاهای آن دختر فقط و فقط غرور و تکبر هویدا بود؛ پس باید سخن خود را باز بگشاید تا سانیا حرف او را بشنود.
- در مورد کار هست خانم فروزش!
سانیا با یک تصمیم آنی، «باشهای» گفت و نیز با انگشت اشارهاش به آنور سالن اشاره نمود.
- بفرمایید بریم...