آخرین محتوا توسط فاطمه احمدهیویدی

  1. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نام داستان: دختری از تبار سختی نام نویسنده: فاطمه احمدهیویدی ناظر: @ماه نــاز ژانر:عاشقانه، اجتماعی خلاصه: دختری با تعصبات سخت خانواده که هیچ‌وقت روی خوب زندگی رو ندید. کسی که خانواده و حامی نداشت اما پس از مدت‌ها عاشق شد، ولی ... .
  2. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_۱ زنگ آخر بود، عصبی بودم و منتظر بودم که زنگ بخوره، تا به سمت خونه راه بیوفتم. زیرلب شروع کردم به شمردن 1 ... 2 ... 3 ... 4 .... 5 با شنیدن صدای زنگ لبخند عمیقی روی لبهام نشست. کار همیشه‌م بود؛ وقتی میدیدم نزدیکه زنگه و حوصله‌م سر میره تا 10 می‌شمردم تا زنگ بخوره و نیمکت آخر که میشینم، کسی...
  3. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_2 ولی؛ نشناختم و این ترسم رو دوبرابر کرد و به خودم هزار لعنت فرستادم، بخاطر اینکه انقدر هواس پرتم! بوق ماشین ها هنوز کمتر نشده بود و تازه یکی دیگه هم اضافه شد و حالا دو ماشین دنبالم‌ن. حاج بابا کجایی که ببینی مزاحم دختر ته تغاریت شدن! هرچند که مهم نیست براشون؛ ولی خب... با شنیدن صدای یه...
  4. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_۳ نفسی آسوده کشیدم و با دیدن خیابونی که نزدیک خونه‌مونه، با ذوق به سمت خونه حرکت کردم و بعد ۵ دقیقه رسیدم خونه. مامان تو آشپزخونه بود و وقتی منو دید با حرص فریاد زد؛ گفت: - باز کجا موندی؟ هاان؟ من چقدر باید سر تو حرص بخورم دختر بی آبرو! کی من از دست تو خلاص میشم خدا داند! ناخوداگاه بغضی به...
  5. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_4 انقدر مینویسم و مینویسم که ذهنم خالی شد و احساس سبکی بهم دست داد. ولی هنوز ته ته دلم، سنگین بود. اهمیتی به حال خرابم ندادم و اتاقمو جمع کردم و شروع به مرور کردن درس های فردا کردم. تنها چیزی که میدونم گیر بهم نمیدن درس خوندنه. حتی من به اجبار اون‌ها رفتم رشته فیزیک که بقیه نگن دختر حاجی...
  6. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_5 رو مبل نشستم و چشم هام رو بستم و خانواده‌مون رو تو ذهنم مرور کردم. ۲ تا خواهر داشتم که یکیشون بخاطر غیرت و تعصب بیجا سبحان وحاج بابا مرد. آناهیتا خواهر مظلومم که تو دانشگاه عاشق یه پسر شد؛ اون پسره چون خانواده درستی نداشت حاج بابا اجازه نداد بیاد خواستگاریش و بزور خواهرم رو سر سفره عقده...
  7. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_6 با صدای سبحان از افکارم بیرون پریدم که شنیدم، میگفت: - آنااام، آناام کجایی؟ زودی رفتم بالاسرش که گفت: برام آب بیار. عصبانی شدم و داد زدم: - منو از تو پذیرایی کشوندی که برات آب بیارم؟ به‌من‌چه؟ خودت برو بیار! مگه من کلفتتم؟ دیدم سرخ شد، با اینکه ترسیده بودم ولی خنثی نگاهش کردم و به سمت...
  8. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_7 آهی کشیدم و خودم رو تو آغو*ش گرفتم و اشک هام پشت سر هم قطار میشدند. اشک‌ها میان پایین و مواظبم تا کسی نیاد و اشکام رو نبینه چون اگه ببینند با زخم زبون‌هاشون، بیشتر اذیتم می‌کنند. من یه دختر ۱۷ ساله از زندگی تنها چیزی که فهمیدم؛ سختی، درد و کتک بود و همش انتظار دارند که بفهمم‌شون؛ ولی...
  9. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_8 قانون حاجی این بود که باید از پول درست استفاده کنی و تو این دوره زمونه شاید یکی اومد برات و پول نداشت بت بده پس باید از الان یاد بگیری! من که میدونم چون بهم پول نده اینطور میکنه وگرنه دیدم که ماهی بالا ۴۰۰ و ۶۰۰ به سبحان میده، به من ماهی ۱۰۰ نهایتا میده ولی با پولهایی که به سبحان میده...
  10. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_9 چشم‌هام رو از حرص بستم و از خونه بیرون رفتم. زیر ل*ب غرغر میکردم: - خب مگه مریضی؟ الکی منو معطل میکنی ! دم دمی بدبخت کمی از راه رو دو زدم که با دیدن اون پسره که دیروز دنبالم بود لرز کردم، تند تند قدم هام رو بر می‌داشتم که خودش رو بهم رسوند و گفت: - آنام به حرفام گوش کن! دیگه داشتم...
  11. ف

    در حال تایپ داستان کوتاه دختری از تبار سختی | فاطمه احمدهیویدی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پارت_10 با غرور نگاهی بهش کردم که با حرص دوباره ادامه داد و زنگ خورد، منم تو کلاس نشستن و ترجیح دادم تا بیرون رفتن. دوستی تو مدرسه نداشتم! آدم خجالتی نبودم؛ ولی با کسی احساس راحتی نمیکردم که بخوام باهاش دوست بشم و همیشه تنها بودم. سرم رو میز بود که با صدایه ب*غل دستیم سرم رو بالا اوردم که...
عقب
بالا پایین