ساحل بیفکر میگوید:
- شاید توهم زدی!
همه تیز نگاهش میکنند که آرام میخندد و حرفش را تصحیح میکند:
- چیزه... قصد بیاحترام نداشتم.
دلوین بلافاصله میگوید:
- حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکیشون توهم میزد نه هردو همزمان!
امیر صندلی را کنار میکشد و بیتعارف مینشیند و سپس...
بدون آنکه بدانم چه میکنم، از جایم بلند میشوم و میایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلیاش بلند میشود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمیشود و بلکه به سمت من میآید، بی آنکه تماس چشمی را لحظهای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام میپرسد:
- ماهوا شما هم رو میشناسین؟
و پیش...
***
شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلیام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یکباره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شدهام در زندگیای جدید و تر و تمیز. زندگیای که خوشبختیام در...
- ماه... هی! با توام ماهوا!
در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا میکند به خود میآیم و میبینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشستهام، خیره شده است. لحظهای پلک میزنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک...
***
جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز میسوزد. هیچ صدایی نبود.
نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بیانتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشمهایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز میکنم. جهانی نقرهای مقابلم بود، بیمرز، بیزمان. جایی میان است و نیست. قدم...
به ساختمان های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکهای سیاه بود، سیاهیای که به آسانی نور را قبول نمیکرد. لبخند کمرنگی میزنم. بالهایم باز میشوند؛ اما حالا از نور ساخته شدهاند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بالهایم را گشودم،...
با لحنی شگفتزده مقابلم ایستاد و گفت:
- این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو میدونستی مگه نه اِل تایلر؟
همچون وزش باد، او هم اطرفم میچرخید و نطق میکرد.
- وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالیکه...
من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمیشدم به جز از اراده خودم، من میبایست میخواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمیدانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل میدانست، لعنتی! حالا هدف...
شهر نیمهویران. آسمان مهآلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آنها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایههایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او...
***
نسیم باد بوی مرگ میداد، خاکستر و برگهای سوخته در هوا میرقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسانها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کردهام. از لحظهی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیدهام. آنقدر خسته بودم که حوصله به دنبالش گشتن و...
جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمیتوانستم بگویم باورم نمیشود که با پلیدیهای درونم، اکنون چطور توانستهام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که میدانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمیدانم چطور از آن معرکهی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسانهای بیگناه و بیدفاع یک سرزمین...
چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظهای که زیر فشار زمان فراموش میشود. جرقهای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما...
نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی میدرخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آنجا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمیرسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیدهام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته،...