آخرین محتوا توسط سارابهار

  1. سارابهار

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    سلام و درووود♡ درخواست رنک نویسنده رسمی رمان رمان اِل تایلر با تگ حرفه‌ای
  2. سارابهار

    اطلاعیه درخواست تگ انحصاری برای رمان | تالار رمان

    درووود♡ درخواست تگ انحصاری https://forum.cafewriters.xyz/threads/39760/
  3. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشت. فقط وقتی گفت: - ماهی برگردیم؟ بی‌هیچ مکثی پاسخ دادم: - تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباه‌هارو دوبار تکرار نکنم فرهاد. قاطع. آرام. برای اولین‌بار بدون لرزش. از کنار فرهاد می‌گذرم. نگاهم پر از خستگی‌ست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ...
  4. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** چشم‌هایم را که بستم، فکر می‌کردم به تاریکی سقوط می‌کنم؛ اما سقوط نبود. یک‌جور فشار بود، مثل مه‌ای که وارد ریه‌ها می‌شود و اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترک‌خورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت می‌داد. نه بوی...
  5. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    کمی نزدیک‌تر شد، نه فیزیکی، ذهنی. - من می‌تونم بگم بمون. می‌تونم بگم… من دوستت دارم و این‌جا می‌تونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته. من گریه می‌کردم، بی‌صدا، هم‌چون نم‌نم بارانی که از شیشه پایین می‌چکد. و او ادامه داد: - ماه خانم... تو باید برگردی. چون...
  6. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطه‌ای دور نگاه می‌کرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. ل*ب زدم: - مازیار این همه‌ش یه خواب بود؟ صدایش آرام بود؛ ولی آن‌قدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت: - خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... می‌تونی توی...
  7. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    مازیار هم کنارم می‌نشیند. و پیرزن خطاب به من می‌پرسد: - می‌دونی چرا اومدی این‌جا؟ هم‌چون کودکی بی‌خبر که وقتی از او سؤالی می‌شود به مادرش نگاه می‌کند، من نیز به مازیار نگاه می‌کنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته می‌کند و به من جرأت حرف زدن می‌بخشد. - دقیق نه؛ ولی می‌خوام بدونم...
  8. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    من در فکر او بودم و او گفت: - من فکر می‌کنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم. من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بی‌فکر گفتم: - شاید برای همینه که هیچ‌چیز موندگار نیست. او آرام پرسید: - ماهوا تو باور داری عشق می‌تونه همه چیز رو درست کنه؟ من نیز سؤالی پرسیدم: - تو...
  9. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا این‌که امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.» و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت هم‌دیگر را تماشا کردیم. دلتنگی‌ام با نگاه کردنش رفع نمی‌شد، دلم صدایش را می‌خواست،...
  10. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    با صدایی که گویا از عمق استخوان‌هایم بیرون می‌آمد گفتم: - مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو می‌ریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش می‌شم. گاهی... نه، نمی‌شه مازیار ما باهم نمی‌تونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی. بی‌...
  11. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته‌ اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه هم‌چون درِ یک انباری تاریک، بی‌اجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر می‌کردم دفنشان کرده‌ام، یکی‌یکی از خاک بیرون می‌آمدند. چیزهایی که مازیار نمی‌دانست. چیزهایی که اگر می‌فهمید، شاید...
  12. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    اشک‌هایم بند می‌آیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را می‌گیرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کنم: - یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟ چشمانش را آرام باز و بسته می‌کند و می‌گوید: - معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری می‌تونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دی‌ان‌ای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب...
  13. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    دلم می‌خواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشک‌هایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشک‌هایی که بی محابا روی صورتم سُر می‌خوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بی‌تابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه...
  14. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت می‌کردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز می‌خواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بی‌قراری می‌کرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آن‌قدر از رسیدنش ذوق‌زده بودم که نفهمیدم چطور...
  15. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را می‌دهم و لحظه‌ای غرق زندگی‌ِ الهام می‌شوم. او دیوانه‌وار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل این‌جا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمی‌توانست بفهمد، از آن‌ها فاصله گرفته است. می‌گفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از...
عقب
بالا پایین