در میان مهای از دود، داخل این خانه دلتنگ، احساس میکنم هرروز بیشتر به رنگ دود درمیایم؛
جوری که این سیاهی نه تنها چهرهام را، بلکه دلم را حبس کرده؛ حبس در سیاهی مطلق.
آرزوهای پژمردهام در دل، دیگر از این زندان صدایی ندارند و فقط، ردی ازشان در این سر شوریده نقش بسته و آرامآرام، همچون بقیهی وجودم در سیاهی فرو میرود؛
انقدر که حتی همان رَدهم، ازشان باقی نماند.
ای کاش از این خوابِسیاه بیدار شوم.
«این من، من نیست و ایمان من است»