همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ]

الان... یه حس مذخرف انگار توی یک لوپ گیر کردم و دژاوو اندر دژاوو...
 
در من دونفرن که یکی بد شدت افسرده و غمگینه نمیدونه چرا فقط دلش دیگه این دنیا رو نمی‌خواد این آدما رو نمی‌خواد این جامعه رو نمی‌خواد و اون یکی به شدت می‌خنده و سعی می‌کنه دیگران رو با این حالش دور کنه از حال اولی
 
حس مزخرفی که هر چند روز یه بار سراغم میاد...
 
در میان مه‌ای از دود، داخل این خانه دلتنگ، احساس می‌کنم هرروز بیشتر به رنگ دود درمیایم؛
جوری که این سیاهی نه تنها چهره‌ام را، بلکه دلم را حبس کرده؛ حبس در سیاهی مطلق.
آرزو‌های پژمرده‌ام در دل، دیگر از این زندان صدایی ندارند و فقط، ردی ازشان در این سر شوریده نقش بسته و آرام‌آرام، همچون بقیه‌ی وجودم در سیاهی فرو می‌رود؛
انقدر که حتی همان رَد‌هم، ازشان باقی نماند.
ای کاش از این خوابِ‌سیاه بیدار شوم.

«این من، من نیست و ایمان من است»
 
آخرین ویرایش:
گر چه با "دوری" او زندگیم نیست ، ولی
"یاد" او می‌دمدم جان به رگ و پوست هنوز
+
دلتنگ
 
کاش ادما حال بدشون رو نمیوردن برا من یهو میریزم بهم وقتی یادم میاد غمای من از اونا بیشتره

+
بعضی شبا چقد سخت میگذره آدم از شدت غم دوس نداره بخوابه

هیچ بادی در جهت موافق نمی وزه لعنتی اینجای دنیا که هستیم کجاست ؟
 
احساس نادانی؛
احساس گند نادانی در زمانی که باید بدانی.
برای کسی دانایی تو مهم نیست، ولی این حس درون که گهگاهی از میان هیاهو‌های بی ارزش، صدایش به گوش می‌رسد و می‌گوید:
خب... برای چی؟
چرا؟
به چه دردش می‌خورد؟
و...
و آن بی‌جوابی تلخی که دائم بر دل می‌ماند‌.
و بیشتر از تلخی نادانیِ خود، این غرق شدگی اطرافیان، آزار دهنده‌ست.
وقتی که دوست داری کسی باهات در این حس همراهیت کنه، بپرسه و حرف بزنه، اما او درحالی که در دریایی از هیاهو شناور شده و با آمدن هر موج، بیشتر در این دریا غرق میشه، بیشتر این حس بی‌جوابی رو القا می‌کنه.
و اینجا، جایی‌ست که به مرزی از وهم و واقعیت می‌رسیم؛ اما هنوز خیلی ها پشت مرز حقیقت و در دریای وهم، مانده‌اند.
 
دلم یکم حس استقلال می‌خواد...
یکم این‌که حس کنم منم یه انسان مستقلم و می‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم ولی نمیشه...
نمیشه تا وقتی که برای کوچیک‌ترین کارهم هم مجبورم از خانواده‌ام اجازه بگیرم.
چرا اینجوریه؟
چرا یه پسر حق داره هر وقت که دوست داشت بره و هر وقت دوست داشت بیاد و هر کاری دلش خواست بکنه ولی من برای هرکاری لازمه اجازه بگیرم؟
چرا؟ چون دخترم؟
 
خوشحالم
صبح که بیدار شدم ، خواهرم کلی کلیپ طنز برام فرستاده بود
کلی انرژی گرفتم aa3627_25fwiy-p-s-smi-1-20-39-
 
شما هم عجب گیری کردید؟
چون من واقعا عجب گیری کردم -2-31-
: ))
 
احساس میکنم دیگه هیچی در این کره خاکی برام مهم نیست مطلقا هیچی

سردرد هام میترسونم گمونم مغزم زخمی شده خخ
 
شور، شعف و خوشحالی odat_et3d_jc_ghey
 
رابطه معکوس دمای هوا با کیفیت زندگیم :cautious:
کاملا بی حوصله فعلا
 
عقب
بالا پایین