در حال تایپ داستان کوتاه مسیرشمالی |رضا سیاهپوشان

نام اثر: مسیرشمالی
نویسنده رضاسیاهپوشان (محمدامین)
ژانر: ترسناک، ماورایی
ناظر: @purple moon
خلاصه:

همیشه ترس نمی‌تونه حس بدی باشه، گاهی وقت‌ها ترس برای اینه که آدم‌ها به خودشون بیان ، آدم‌ها باید بفهمن کنجکاوی همیشه خوب نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]


جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]



با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلفای خاکستری

مدیر تالار اخبار + مدیر آزمایشی تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
رمان‌خـور
گـرگینـه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,766
پسندها
پسندها
1,913
امتیازها
امتیازها
273
_خب مثل این که آیناز و سیروان هم اومدن
_ آره امیدوارم مثل دفعه قبلی مسافرتمون رو خراب نکنن!
با عصبانیت نگاهی به مریم انداختم که خودش حساب کار دستش اومد و ادامه حرفش رو خورد من نمی‌دونم چه دشمنی با این دو نفر داشت، با پیاده شدن بچه ها به سمتشون رفتم و دست سیروان رو گرم فشردم .
_ سلام بچه‌ها.
_ سلام آقا آریا گل گلاب، چطوری برادر؟
لبخندی به صورتش پاشیدم و جوابش رو دادم:
_ هیچ فعلا که موندیم تا شما برسید و حرکت کنیم.
سیروان نگاهی به اطراف انداخت:
_ چی شده داداش؟
_ پس اکیپ صدرا و بچه های دیگه کجان ؟
_ یادم رفت بهت بگم، اون‌ها قراره توی شمال بهمون ملحق بشن.
سیروان ماساژی به پیشونیش داد و لحظه‌ای مکث کرد.
_ خب انگار چاره‌ای نیست. خودمون مسیر رو شروع می‌کنیم.
نگاهی به اکیپ چهارنفره‌مون انداختم و انگار چاره‌ای نبود باید خودمون حرکت می‌کردیم و به سمت مقصد می‌رفتیم.
_ حله بچه‌ها سوار شید تا بریم.
مریم و آیناز عقب سوار شدن و سیروان پشت فرمون نشست و ماشین راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین