نتایح جستجو

  1. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با تعجب گفتم: - چه جالبه. به تعجبم خندید و گفت: - می‌خوای تو این مدت به شهر مریدا هم بریم زیاد با اینجا فاصله نداره. سرم رو تکون دادم و تایید کردم. - مرسی. *** بعد از کلی گشتن تو مریدا که یکی از شهرهای ماه بود تو اتاق اومدم، مریدا یک شهر بزرگ بود با آدم‌های خوشگل که بیشتر لباساشون یه تاپ بود با...
  2. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    آب رو که خوردم گذاشتم روی میز و به سمت توت رفتم، با شکم روی تخت خوابیده بود. با خنده و جیغ از پله‌های قصر اومدم پایین و به سمت آشپزخونه رفتم، البته آشپزخونشون دیوارهای زرد داشت با کابینت‌های سفید، کلا یه فضای زرد و سفید بود‌. همه چیز ست این دو رنگ بود. در یخچال رو باز کردم و یه مقدار پنیر...
  3. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با بهت و تعجب و کمی ناراحتی نگاهش کردم یهو پرسیدم: - چرا تو رو نفرستاد؟ انگار که دیگه این بحث رو دوست نداشته باشه بلند شد و به سمت بیرون رفت. هنوز به اتاقش نرسیده بود که پرسیدم: - مامان و بابا چیشدن؟ سرش رو برگردوند و گفت: - پادشاه مریخ جلوی همه آتیششون زد. نفسم حبس شد و هیچی نگفتم. دوباره...
  4. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با ترس گفتم: - چی؟ با همه این رفتار رو دارید! با حالتی عجیب گفت: - خب آره، اونا با گشتن می‌تونن ما رو پیدا کنن؛ ولی وقتی یه چند تا فضانورد به دروغ بگن که تو ماه چیز خاصی وجود نداره و همه چی عادیه همه باور می‌کنن حتی ما بهشون چند تا عکس از جاهای خوب ماه می‌دیم تا اون‌ها رو نشونشون بدن. هیچی نگفتم...
  5. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    - چیکار کردی مگه؟ خدا می‌بخشتت مطمئنم. باز گریه کرد و ادامه داد: - لیلی من... من... طمع کردم... و... با پادشاه... مریخ... هم دست شدم. با تعجب، بهت، ترس و حتی عصبانیت بهش خیره شدم. - چی؟ اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد: - خدای ماه هم... من و به خاطر خیا*نت... و طمعی که کردم مجازات کرد. شاید برات...
  6. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    ماهدخت با چشم‌های اشکی و امیدوار نگاهم می‌کرد؛ اما من بدون نگاه کردن بهش دکمه سفینه رو زدم. سفینه باز تکون خورد و شروع کرد به حرکت کردن. انگار دیگه ماهدخت هم امیدی نداشت به برگشتنم چون قطره‌های اشک آروم‌آروم روی گونه‌هاش می‌غلتید. سفینه داشت به سمت زمین حرکت می‌کرد؛ اما با زدن اسم مریخ به اونجا...
  7. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    - من ملکه‌ی مادر هستم دختر جون و اگه من رو بشناسی می‌دونی که می‌تونم نابودت کنم، پس بگو برای کدوم سیاره کار می‌کنی؟ جمله‌ی آخر رو جوری داد زد که ترسیده تکونی خوردم و گفتم: - به خدا من... من... از طرف هیج‌جا نیومدم من از زمین اومدم بعدم رفتم ماه تا خواهرم... . با داد پرید وسط حرفم و گفت: - ببینم...
  8. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    دستش رو کرد توی ریشش و گفت: - بگو جانم. لبخند زدم و گفتم: - راستش من می‌خوام ماهدخت رو ببخشید. یهو با تعجب و بهت بهم گفت: - چی عزیزم؛ ولی این نمیشه! اون به سیارمون خ*یانت کرد، این اصلا نمیشه اون یه... . ملکه‌ی مادر یهو برگشت و گفت: - دیوونه شدید، گلم این اصلا امکان نداره نمیشه. با عصبانیت گفتم...
  9. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با تعجب به کتابخونه سفید رو به روم خیره شدم تنها چیزی که این قانون سفید رو به هم میزد کتاب‌های داخل قفسه‌ها بودن. یهو بال‌های سفیدی از پشتش در اومد و کمرم رو گرفت. پرواز کرد به سمت بالای اتاق، برعکس بقیه اتاق‌ها این اتاق سقف نداشت همش ابر بود بین ابر‌ها قفسه‌ کتاب‌های بیشتر، با تعجب به اطراف...
  10. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با ابروهای گره خورده بهم گفت: - باشه چون من تو و پدربزرگت رو خیلی دوست دارم باهم میریم زحل شاید تونستیم ملکه حلقه‌ای رو راضی کنیم. البته جلوش به اسمش نخند، قاطی می‌کنه! سرم رو تکون دادم و خوشحال بهش گفتم: - باشه از ابر بیارم پایین! دست‌هاش رو روی کمرم حلقه کرد و آوردتم پایین. با ذوق به سمت اتاق...
  11. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت: - لیلی خیلی خوبه که با این سن از منم بیشتر می‌دونی و تونستی همه رو درک کنی که البته می‌دونم کی این اخلاق رو بهت داده، پدربزرگت هم یه کی مثل خودته، لجباز ولی با درک بالا. لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم. *** بعد از مدتی تونستیم برسیم زحل بدون هیچ درنگی به...
  12. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    - نمیشه لیلی بهتره زودتر برگردی زمین تا هم خودت هم ما آزار نبینی. سرم رو تکون دادم و گفتم: - ممنونم؛ ولی واقعا دیگه هیچ راهی نیست؟ سرش رو به مخالف تکون داد و گفت: - نیست، دیگه هیچ راهی نیست. با بغض بغلش کردم و از همشون خداحافظی کردم. با توت سمت سفینه رفتیم و سوارش شدیم، حرکت کردیم به جایی که دلم...
  13. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    - اینجا... اینجا... اومدید؟ پدر ماه خندید و گفت: - دلمون برات تنگ شده بود لیلی. خندیدم و گفتم: - منم. ملکه حلقه‌ای خندید و گفت: - نمی‌ذاری بیایم تو؟ خندیدم و در رو باز کردم، اومدن تو و روی مبل‌ها نشستن، پدر بزرگ رو صدا کردم. با دیدنشون خیلی خوشحال شد رفتم آشپزخونه و با شربت بهار نارنج ازشون...
  14. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    ازشون تشکر کردم و با ذوق گونه ماهدخت رو بو*سیدم. همشون رو ب*غل کردم، همه داخل پذیرایی نشستیم و شربت بهار نارنج خوردیم. بعدم کلی حرف زدیم. شب موندن تا بخوابن و انگار آقاجون راضیشون کرد که یک ماه بمونن. به نظر می‌رسید همه داخل اتاق‌هاشون خواب باشن من و ماهدخت و آقا جون باهم تو یه اتاق خوابیدیم. توی...
  15. Melina.N

    اطلاعیه (اعلام اتمام آثار ادبی)

    اتمام داستان کوتاه ارسال در موضوع 'داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا'...
  16. Melina.N

    اطلاعیه تاپیک جامع اعلام پایان داستان کوتاه | کافه نویسندگان

    اعلام پایان داستان کوتاه Thread 'داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا' https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%AA%D9%88-%D9%85%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%A7.34652/
  17. Melina.N

    در حال تایپ فیلمنامه اعتیاد | ملینا نامور

    نام فیلمنامه: اعتیاد نام نویسنده: ملینا نامور ژانر: غمگین، اجتماعی خلاصه: ارمان و امیرسام دو برادر از خانواده‌ای معمولی جامعه؛ تصمیم می‌گیرند بر روی پاهای خود بایستند و شغلی پیدا کنند. ارمان که از امیرسام کوچک تر است سعی در پیدا کردن کار دارد و این بین مجبور میشود... . مدرس دوره: @سادات.۸۲
  18. Melina.N

    در حال تایپ فیلمنامه اعتیاد | ملینا نامور

    «سکانس یک» صحنه‌ها:خیابان، مغازه‌لباس فروشی خیابان/ساعت۱٠صبح آرمان پسری مستقل و مهربان با لباس آبی ساده و شلوار مشکی‌اش در خیابان‌ها میچرخد؛ مثل تمام این چند روز گذشته در حال پیدا کردن کاری خوب برای خود است. دستش را داخل جیبش فرو میبرد و در حالی که از کنار ماشین‌ها رد میشود وارد مغازه لباس...
  19. Melina.N

    مجموعه اشعار تنها خواهی رفت | ملینا نامور

    نام اثر: تنها خواهی رفت شاعر: ملینا نامور ژانر اشعار: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه قالب: نیمایی مقدمه: در نی زار عشق وصف دعا کاشته‌ام. ای یار مرا راه بده، در قلبت را باز کن. تا شاید عاشق شوی، عاشق بشوم. که اخر برسد عاقبت ما، پایان برسد این راه.
عقب
بالا پایین