اکنون که در چند قدمی مرگ هستم و فرصت چندانی برایم باقی نماندهاست؛ میخواهم زبان به اعتراف بگشایم و بگویم که در تمام این سالها عاشقانه دوستت داشتهام و هر بار که چشمان نیلگون زیبایت را بمن میدوختی قلب من سرشار از هزاران جملهی(( دوستت دارم)) میگردید؛ گرچه هرگز نتوانستم احساسات درونیام را به...
من معتقدم هیچ رازی تا ابد در سینه مدفون نخواهد ماند و سرانجام همچون آفتاب مغلوب، از پسِ پردههای تیرهگونِ ابر نمایان خواهد گشت. در نهایت، بردباریِ قلوبی که با زنجیرهای مسکوت، محکوم به خامشی گشتهاند؛ به پایان خواهد رسید.
سلام به افسونگر عزیز
خوب من از طرفداران جواهر سوم هستم و قبلا تمام قسمتها روخوندم-:))))))))
اما حالا به عنوان یک منتقد این رمان جذاب رو بررسی کردم:
عنوان: عنوان کلیشه نیست و کاملا حس کنجکاوی مخاطب را تحریک میکند؛ چرا جواهر سوم؟ پس جواهر اول و دومی هم در کار است و بسیاری سوالات دیگر که ذهن...
پس از مراجعت دیرهنگام عباس میرزا به منزل، به سبب خستگی عارض بر ایشان و نیز الزام بر رعایت سکوت نیمهشب، صلاح بر آن دیدیم که مطالبهی شرح نتایج حاصله از مراسم همایونی را ، به فردا صبح موکول نماییم. البته ماهبانو به قدری صبور نبود که جهت اطلاع رسانی از مقام و منصب جدید فرزندش تا فردا بردباری...
آفتاب کمکم دامان طویل خویش را از پهنهی زمین میگرفت و تاریکی شب بر روشنایی روز چیره میگشت. عباسمیرزا علاوه بر اینکه از استعمال کلاهنمدی خودداری نموده بود؛ به مدد شانهای، موهای تیرهاش را در جهت معینی متمایل ساخته بود و به جای قبا، کت و شلوار متجددین را به همراه کروات بر تن نموده بود...
به نام خدای لطافت
۴بهمن
بررسی رمان کاراکال
https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%84-saorsa.35542/
صفحهی سوم
پارت ۹
و در حالی که چشم در چشم دومینیکا دوخته بود،(درحالیکه...نیمفاصله)
اگر چه او حتی زمانی که در بیمارستان بستری...
رقیهخاتون بعد از اینکه دو روز تمام به دوختودوز اشتغال داشت، در نهایت لباسهای زیبا و متناسبی برای شب خواستگاری تهیه نمود و گویا در کار با چرخ خیاطی نیز تبحر کافی یافته بود. پس از اینکه جامهی نو را بر تن نمودم و با دامن بلند و پرچین اطلس فیروزهای همراه پیراهن کوتاه ترمه در مقابل مادرم...
انوار ضعیف آفتاب که پس از عبور از شیشههای سرخ و فیروزهای، چشمانم را نشانه میگرفت، وادارم نمود رختخواب گرم و نرم خود را رها کنم. ضمن اینکه تمایلی به صرف صبحانه نداشتم، به اصرار بهجت مقداری از دمنوش زنجبیل که برایم مهیا ساخته بود، نوشیدم و چند لقمه نان و مربا میل نمودم. گرچه تکلیف نقاشیام...
بهادرخان که گویی نکتهی مجهولی را در دستخط همایونی میکاوید، نهایتا پس از چندینبار برانداز نمودنش، مایوسانه دست از سر مرسولهی نگونبخت برداشته و آن را گوشهای رها نمود سپس با میلی و در مقابل دیدگان کنجکاو و عجول ما، تتمهی چای خود را سر کشید! شال ابریشمین را بر کمر سفت نمود و گفت:
-...
پس از صرف ناهار، بهادرخان، پدر بزرگوارمان دستان خود را به کمک آفتابه لگن مسی که بهجتجان به محضرشان برده بودند، شستوشو داده و طبق عادت هر روزه کمی از سفره دورتر نشسته و بر مخدعههای مخمل سرخرنگ تکیه دادند. بقیهی اعضا نیز به نوبت دستان خود را شسته و کنار کشیدند. اینکه مادر عزیزم پس از هر...
نام اثر: یاس سیاوش
سرشناسه: حمیده ح (@ستاره سربیی )
موضوع: داستانک
ویراستار: @Bluesky
کپیست: @D A N I
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
سال نشر: ۸آبان ۱۴۰۲
منتشر شده: انجمن کافه نویسندگان، تالار ادبیات، بخش تایپ داستانک
دیباچه:
هیچ کدام از ما، به عشق توپ و تانک و فشنگ به جبهه نیامده بودیم. ما در...
قطار جسم سنگینش را در امتداد ریلهای باریک میکشید و با صدای حرکت واگنها و لوکوموتیو، ملودی آرامی در سکوت بیابان طنینانداز میشد.
صدای واگنها، دم و بازدمهای بیخیال، تیکتاک ساعت مچیام و حتی ضربان قلبم که آهسته نبض میزد، همه و همه هارمونی آرامش بود.
کاش تمام اصوات و رویدادها همینقدر...