چالش مونولوگ برتر هفته ۳

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرارمضانیزهرارمضانی عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
مدیر بازنشسته
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,246
پسندها
پسندها
4,235
امتیازها
امتیازها
378
سکه
399
do.php

بسم تعالی
همانطور که از اسم مسابقه مشخص هست
هر هفته به برترین مونولوگ برتر جوایز اهدا خواهد شد.
تنها رعایت یک موضوع برای شرکت در این مسابقه مهم است
«لطفاً مونولوگ انتخاب شده از آثار خودتون باشه»
آثار شامل: رمان، داستان، رمان کوتاه، داستان کوتاه، داستانک، فیلم نامه، فن فیکیشن و...
به سه نفر اول برنده‌ی این مسابقه جوایز نفیس اهدا خواهد شد که به شرح زیر است:
۱_ نفر اول: ۲۰۰ امتیاز
۲_ نفر دوم: ۱۵۰ امتیاز
۳_ نفر سوم ۵۰ امتیاز

متن انتخابی بیشتر از ده خط نباشد
 
"بله، من خودخواه بودم که تصمیم گرفتم با خوردن آن‌همه قرص از زندگی فرار کنم‌. چرا لحظه‌ای که فقط به مرگ فکر می‌کردم، تو را نادیده گرفتم؟ چرا نفهمیدم با دیدن جسمی که در اتاق نزدیک جان‌دادن بود زجر می‌کشی؟ من یک قربانی خودخواه بودم؛ بیشتر انسان‌های ظالم، قربانی‌های خودخواه هستند."
 
قاتلی هم هست که دو روز است سر و کله‌اش پیدا شده و او را در رخت‌خواب هم همراهی می‌کند‌، قاتلی که مانند او لاک‌ آبی می‌زند و عاشق رنگ دریاست.

خضاک‌دخت/ارغنون.
 
سکوت جنون اور قبرستان هم نمیتواند رعشه ترس را بر وجودم بیندازد ،خشنودم از این خلوت وحشت برانگیز....
پر از احساس خوب میشوم وقتی میدانم من نیز قرار است روزی جسمم را در این ارامشگاه به خاک بسپارم و روحم را به دل اسمان بفرستم ...
اینجا تنها جاییست که میتوان بدون ترس از قضاوت شدن از ته دل بر روزگار تلخ خود گریست،فریاد براورد و بغض افسار گسیخته گلو را رها کرد ،سلسله اشکها رابدون مهار شدن
ازاد گذاشت،میتوان تا جان در بطن هست حرف زد ،شنوندگان و بینندگان معرکه ای در این مکان هستند که سکوت و فضای خلوتت را بر هم نمیزنند ...

شبنم بهرامی فرد /درهیاهوی سکوت
 
آخرین ویرایش:
من معتقدم هیچ رازی تا ابد در سینه مدفون نخواهد ماند و سرانجام همچون آفتاب مغلوب، از پسِ پرده‌‌های تیره‌گونِ ابر نمایان خواهد گشت. در نهایت، بردباریِ قلوبی که با زنجیرهای مسکوت، محکوم به خامشی گشته‌اند؛ به پایان خواهد رسید.
 
اشکی از چشمان بادامی‌اش روی آن گونه‌های سرخ می‌غلتد و با درماندگی تمام و کمالی به گلدان ارکیده پشت پنجره‌های خانه‌ی معشوقش می‌نگرد. با خودش درباره‌ی بیچارگی‌اش فکر می‌کند، هدیه گرفتن چند شاخه ارکیده برای لیلیان، در آغو*ش گرفتنش، نوشیدن **، نواختن چنگ، نشستن به پای صحبت‌های کفاش محل و اختلاط با او، همه و همه مفاهیمی بودند که به زندگی‌اش معنا می‌بخشیدند، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی و ناگهان تمام این معانی فرو می‌ریزند. شاید هم بشود تیک‌تاک ساعت عظیم برج را در نظر بگیرد که بر شهر طنین می‌اندازد یا شاید هم ضربان‌های قلبش که هر لحظه بیشتر بر قفسه سینه‌اش می‌کوبند: گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ.

رمان دیوهای بیگانه
اثر آیناز تابش
 
مطمئن نبودم خوب بودم یا نه. مگه می‌شد آدم مابین خواب و بیداری، کابوس و رویا خوب باشه. دیدنش کنارم، درست مثل یه معجزه‌ی عظیم بود. معجزه‌ای که برای هضم عظمتش نیاز به چند دقیقه تفکر داشتم. چند دقیقه‌ای که با خودم خلوت کنم و توی فکر فرو برم.


رمان زغالِ سفید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین