حزار همیشه چشمش دنبالم بود. بدتر از همه اینکه دراگون هم از این خواستن اون استقبال میکرد، اما من همیشه ازش متنفر بودم. اون همیشه با پدر من دشمنی داشت. حاضرم قسم بخورم که پدرم رو اون کشته! مدتها بود که بهش شک داشتم و فقط دنبال مدرک بودم.
درخواست ازدواج حزار برمیگرده به وقتی که بهش اتهام قتل...
روی بالهام احساس سنگینی میکردم و شونههام درد گرفته بودند. دیگه پرواز بسه، باید برگردم و با بقیه همفکری کنیم تا به راهحل برسیم.
تا اونجا که میشد اوج گرفتم و رفتم بالا تا برای انسانهای روی سطح زمین قابل شناسایی نباشم.
هوای بالای آسمون سنگینتر از پایین ابرهاست چون به جو زمین نزدیکتره؛ اما...
دستم رو به فرمون ماشین گرفتم تا شاید بتونم کنترلش کنم اما سختتر از این حرفها بود.
به هر زحمتی که بود ماشین رو به کنار خیابون هدایت کردم. ماشین به سطل زباله بزرگ و آهنین برخورد کرد و بالاخره متوقف شد. صدای جیغ ترانه هم خفه شد و هردو نفس راحتی کشیدیم.
ترانه درِ ماشین رو باز کرد و پرید بیرون. من...
کشیده و عمیق گفت:
- چی؟
و بعد هم نگاهش رنگ غم گرفت و ادامه داد:
- یعنی میخوای بری مگا؟ میان که ببرنت؟ یعنی بخشیده شدی؟ میتونی برگردی به دنیای خودت؟ دیگه باهات مشکلی ندارند؟
اوه خدای من باز اشتباه متوجه شده! نچ نچی کردم و گفتم:
- اینطور که فکر میکنی نیست، قضیه یه چیز دیگهست.
نفس پر حرصی کشید...
رفتم جلو و به راننده نگاه کردم؛ یه مرد میانسال که موهای جوگندمی داشت، لباسش هم خیلی ساده بود. معلوم بود از قشر فقیر جامعهست.
ترانه پرسید:
- وقتی زدی تو سرش تو رو دید یا نه؟
صاف ایستادم و نگاهم رو به اطراف انداختم تا یهوقت کسی رد نشه.
- فکر نمیکنم.
- اگه دیده باشه براش خطرناک نیست؟
سرم رو خم...
چپ چپ نگاهم کرد اما من هیچی نگفتم، بعد آهی کشید و نگاهش رو از من گرفت. بله من همیشه تو بازی چشمها برندهام!
حالا مثل دوتا چغندر در خونهشون ایستاده بودیم.
- زود باش یه کاری بکن دیگه! الان اگه یکی رد بشه و من رو ببینه که بیچاره میشیم.
گوشههای لبش به سمت پایین کش اومد. توی ذهنش مدام نقشه هایی...
خسته از کلکل با ترانه، چشمهام رو روی هم فشار دادم، ترانه هم پوفی کشید. زیر ل*ب درحالی که غرغر میکرد به سمت کمدش رفت.
در کمد رو باز کرد و تا کمر خم شد تو کمد. لحظاتی بعد هم با یه تاپ و شلوارک صورتی اومد مقابلم ایستاد. لباسها رو جلوم گرفت و من همچنان مثل بز نگاهش کردم. تو هوا تکونشون داد که...
لباس به حدی تنگ بود که داشت توی تنم پاره میشد. ترانه دنیا دنیا لباس توی کمدش هست اون وقت همچین چیزی میده به من!
وای مگا فکر کن یکی از همنوعان خودت با این وضع تو رو ببینند، آبروی کل خاندان ترمیح رو میبری!
دستم رو فرو بردم توی موهام، کلافگی توی توی صورتم موج میزد.
در اتاق آروم باز شد. آه پس...
خودم رو بین کوههای سنگ و خاکی دیدم. لعنت به وجودت مگانور! حتی توی خواب هم روحت در آرامش نیست. این کوههای سنگی، با این درجه حرارت، مال جایی جز جهنم نیست.
آسمون تیرهتر از همیشه بود. بین کوهها و تپهها شیاطین وول میخوردند.
از دور حزار رو دیدم. با سرعت به سمتم میاومد. بدون اینکه پرواز کنه، با...
پوزخندم رفتهرفته جاش رو به یه نیشخند داد. از جلوی ترانه کنار رفتم و شروع به قدم زدن در اتاق کردم. دمم رو تاب میدادم و بالهام رو با یه ریتم خاص تکون میدادم.
رفتار آدمهایی که میشناختم رو توی ذهنم رصد کردم. همه همین هستند! گناه ناچیز و کوچک رو جدی میگیرند و در برابر گناه بزرگ انعطافی نشون...
تا ترانه بیاد کلی وقت دارم. پس با خیال راحت دنبال یه لباس مناسب میگردم. خب حالا کدوم یکی؟
فکر نمیکردم یه روزی وسایل آدمها برام انقدر هیجانانگیز باشه!
طرح و رنگ هر کدوم باعث میشد مکث کنم و دقایقی خیره به لباس بمونم.
من چم شده؟ کی اینطوری شدم؟ نکنه اینجا موندن داره صلیقهام رو عوض میکنه؟...
صدای ترانه به زور از بین شرشر آب به گوشم رسید:
- وای نه بابا سیگار چیه!
صدای اون زن که مطمئناً مادر ترانه بود بلند شد:
- مرد چه حرفها میزنی!
پدر ترانه اینبار گفت:
- چهمیدونم گفتم نکنه بلا ملایی سر خودش آورده باشه. این پسر ایمان همهچی به این یاد میده دیگه.
جیغ ترانه در اومد:
- بابا چرا...