نتایح جستجو

  1. L

    شعر اشعار سعدی

    تا خیال قد و بالای تو در فکر منست گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
  2. L

    شعر اشعار سعدی

    تو را حکایت ما مختصر به گوش آید که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
  3. L

    شعر اشعار سعدی

    چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مس*ت که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
  4. L

    شعر اشعار سعدی

    چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
  5. L

    شعر اشعار سعدی

    بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی به تو حاصلی...
  6. L

    شعر اشعار سعدی

    گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بری رواست خود کرده جرم و خلق گنه کار می‌ کنی
  7. L

    شعر اشعار سعدی

    من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم بپرس حال من آخر چو بگذری روزی که چون همی‌ گذرد روزگار مسکینم
  8. L

    شعر اشعار سعدی

    مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
  9. L

    شعر اشعار سعدی

    خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست
  10. L

    شعر اشعار سعدی

    از در درآمدی و من از خود به درشدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی به...
  11. L

    شعر اشعار سعدی

    چنان خوب رویی بدان دلربایی دریغت نیاید به هر کس نمایی مرا مصلحت نیست لیکن همان به که در پرده باشی و بیرون نیایی وفا را به عهد تو دشمن گرفتم چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی چنین دور از خویش و بیگانه گشتم که افتاد با تو مرا آشنایی اگر نه امید وصال تو بودی ز دیده برون کردمی روشنایی نیاید تو را هیچ...
  12. L

    شعر اشعار سعدی

    من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارک بادم من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم...
  13. L

    شعر اشعار سعدی

    اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
  14. L

    شعر اشعار سعدی

    تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغو*ش مرا بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند...
  15. L

    شعر اشعار سعدی

    خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
  16. L

    شعر اشعار سعدی

    گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
  17. L

    شعر اشعار سعدی

    ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم
  18. L

    شعر اشعار سعدی

    دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
  19. L

    شعر اشعار سعدی

    تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
  20. L

    شعر اشعار سعدی

    از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترست پیغام آشنا نفس روح پرورست هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ای من در میان جمع و دلم جای دیگرست شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منورست ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق...
عقب
بالا پایین