نتایح جستجو

  1. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 9 مشتی که هنوز هوش و حواسش به جا نیومده بود، سرش رو به چپ و راست چرخوند. - چه طور ساکت بشینم؟ چه طور درد کشیدن دخترم رو ببینم و حرفی نزنم؟ تو که دو روزه تازه زنده شدی، چه کمکی ازت برمیاد. حرفش مثل سیلی محکمی به ذهنم برخورد کرد. درست می‌گفت، چه کمکی از دستم برمی‌اومد. انگار بعضی از حرف‌هام به...
  2. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 8 از زیر ابرو نگاه کوتاهی انداخت. - بخاطر شما! اولش متوجه چیزی که گفت نشدم و با کمی گیجی پرسیدم: - من چرا؟ من که همش دو روزه اینجام. انگشت‌های کشیده‌اش رو توی هم قلاب کرد. - گفت با پسری که معلوم نیست از کجا اومده هم خونه شدی و معلوم نیست بینتون چه خبره. گفت همه ده درمورد شما حرف می‌زنن، گفت...
  3. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 7 تعجب مثل اسب تندپایی توی سرزمین افکارم یکه‌تازی می‌کرد و مدام به این فکر می‌کردم که چه چیزی تا این حد بهم ریخته و درگیرش کرده. - از رفتارت مشخصه حرف خوبی بینتون رد و بدل نشده. هرچقدر سکوت می‌کرد، من بیش‌تر از قبل پیگیر می‌شدم. اصلا دلم نمی‌خواستم بیخیال از کنارش رد بشم. بازهم جوابم سکوت...
  4. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 6 مشتی حسین سری تکون داد. - باشه پسرم دیر وقته و تو هم یکم استراحت کن، تا فردا خدابزرگه. برای رفتن به اتاق با اکراه از جام بلند شدم و زیر ل*ب شب بخیری زمزمه کردم. در اتاق رو از پشت بستم و روی رخت‌خوابی که هنوز پهن بود دراز کشیدم. نگاهم معطوف به نور کمرنگ ماهی بود که دزدکی داخل اتاق سرک...
  5. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 5 توی سکوت به صحنه‌هایی که مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام رد شده بود فکر می‌کردم که صدای نبات به گوشم خورد: - شما چرا بی‌حال شدی؟ من و بابا ترسیدیم دوباره بلایی سرتان آمده. با گیجیِ مشهودی ل*ب‌هام به سختی از هم فاصله گرفت: - من... می‌خواستم براشون تعریف کنم و بگم تمام صحنه‌ای که اون‌ها توی...
  6. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 4 اصلا برام مهم نبود که مشتی حسین کنارم بود و سرخیِ گونه‌های گرد و گوشتیش معنی جز خجالت نداشت. - نمی‌دونم کجا من رو دیدین. با لبخند کمرنگی، فشاری به ل*ب‌هام آوردم. - منظورم این نیست که جایی دیدمت، انگار توی یه رویا یا خواب دیده باشمت. نگاهش از زمین به مشتی حسین رسید که انگار برای جواب دادن...
  7. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 3 از حالت گیجش قهقه‌ای زدم و نمی‌دونستم چرا؛ اما حس خوبی بهم می‌داد. حس آشنایی که انگار سال‌ها بود می‌شناختمش. اصلا حس غریبگی نداشتم و این برام به شدت جالب بود که وسط حرفش پریدم: - مشکلی نیست، من حتی اسمم یادم نیست وحالا دونستن اینکه چندسالمه چه فرقی به حالم می‌کنه. بابت لباس‌ها ممنون! از...
  8. HananehKH

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    رمان زغالِ سفید رمان بایش
  9. HananehKH

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    سلام. وقت بخیر. با داشتن کافه نویسندگان کامل شده و کافه نویسندگان درحال تایپ، درخواست تگ نویسنده رسمی رو دارم.
  10. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    سیاه یا سفید؟! من می‌گویم هردو. اصلا تضاد باید باشد تا دیگری معنا پیدا کند. تا وقتی یکی نباشد دیگری بی‌معناست. انگار که تضاد منشاء تکامل است. از این واضح‌تر که هردو با یک حرف آغاز می‌شوند؟ مثلا اگر سیاهی نبود، از کجا می‌شد فهمید که سفید چقدر روشن است؟! همین روشن هم که از پس تیره معنا می‌گیرد. از...
  11. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    بیا کلمات قلمبه سلمبه را کنار بگذاریم و راحت حرفمان را بزنیم: - مثل تاریک ترین قسمت صبح قبل از روشناییِ طلوع. + مثل سردترین نقطه شب قبل از آفتاب صبح. - مثل بی رنگی بالاتر از سیاهی. + مثل امید، در لحظه ناامیدی. #دلنوشته انسان به امید زنده است. HananehKH
  12. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    یادت است؟ همان روزِ زمستانی که گفتم بهار می‌آید و تو خندیدی؟ حال که بهار در راه است، چرا غم زمستانِ بعد را بغــل گرفته‌ای؟ عزیزجان، از من می‌شنوی زیادی این کودکِ غم را در آغــوش ذهنت تاب نده؛ چون آنگاه که بزرگ شود، امید یک بهار شاد را از تو می‌گیرد. آن وقت تو می‌مانی و غمی که دیگر بالغ شده. غمی...
  13. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 2 بی‌اعتنا به راهش ادامه داد و نگاهم به قبرهای اطراف افتاد. انگار از دیدن این همه زندگی تموم شده وحشتی به تنم نفوز کرد. شاید تعداد قبرها به پنجاه تا هم نمی‌رسید؛ اما سردی هوای صبح غیرقابل تحملش کرده بود. همین که از در میله‌ای قبرستون بیرون اومدیم، صدایی از سمت راست پیر مرد رو خطاب کرد: -...
  14. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 1 مقدمه شانس همیشه اتفاق نمیفته. اینکه بتونی یک بار دیگه زندگی کنی؛ یعنی توی زندگی قبلیت خودت رو پیدا نکرده بودی. شاید بهشت همین باشه؛ از نو قدم زدن درحالی که یه بلیت برای دوباره زیستن توی دستاته و یا پیدا کردن عشقی که چشم‌های گیراش برای فهمیدن لهجه زخمت و به سرانجام رسوندن این معجزه، توی...
  15. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    به نام خدا عنوان: بایش نویسنده: HananehKH ژانر: عاشقانه، معمایی ناظر: @لئونارد خلاصه: به بهشت اعتقاد داری؟ به زندگی دوباره چی؟ درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم اختاپوس مرگ به تنم چمبره زده و به ایستگاه آخر رسیدم، قطار زندگی من رو توی دنیای دیگه‌ای پیاده کرد. با این شانس وارد واگن خاطرات شدم تا با...
  16. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    اصلا می‌دانی امید یعنی چه؟ تا به حال به معنیش فکر کرده‌ای؟ امید معانی زیادی دارد؛ اما من بیش‌تر این معنیش را دوست دارم (اشتیاق به انجام دادن امری، همراه با آرزوی تحقق آن.) یعنی از قبل می‌دانی که احتمال وقوع وجود دارد و از این رو اشتیاقی تو را دربرد می‌گیرد. عالی نیست؟ چه چیزی از این بهتر که وقتی...
  17. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    روی سن اجرا ایستاده‌ام و چشم انتظار، در میان جمعیت به دنبالش می‌گردم. تماشاچیان همچنان در همهمه اجرا هستن. پارتنرم از چند قدمی نزدیک می‌شود. زیر گوشم ل*ب می‎‌زند: «مردم منتظرند.» زیر ل*ب غرولند می‌گویم: «تا نیاید هرگز!» از من فاصله می‌گیرد و رو به جمعیت داد می‌زند: «صدای تشویق هایتان موجب...
  18. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    اگر روزی کسی بیاد و بگوید برو، می‌روم. چرا بمانم. می‌روم و پی دلتنگی را به قلبم می‌مالم. حداقل تلکیفم با خودم روشن می‌شود که مرا نخواسته؛ اما اگر همان امید کوچکی که چپ و راست ورد زبانم شده در دلم جرقه بزند چه؟ امیدی که پاهایم را سست کند و مرا به این باور برساند که انسان به امید زنده است. آنگاه...
  19. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    همیشه می‌گفت: «این چشم‌های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگ در زندگی می‌کنند.» از بزرگ علوی در کتاب چشم‌هایش یاد گرفته بود. اهل کتاب خواندن نبود، اصلا! فقط جملات بزرگان یاد می‌گرفت و مواقع لزوم به رخ می‌کشید. آخر هم دچار خبط شد و از من گریخت. کمی بعد، چشمانم را باز می‌کنم و به یاد می‌آورم که...
  20. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    پشت پنجره ای که باران در دلش قدم زده، می‌نشینم‌. می نشینم به امید آفتابی که نوری بی‌افکند و چاره ای برای تاریکی اتاق شود. اما یک باره تمام امیدم نیست می‌شود. ابرها لابه‌لای هم می‌لولند و خورشید را در دل خود پنهان می‌کنند. ناامید به سمت تاریکی اتاق برمی‌گردم و پرده حریر را محکم می‌کشم. ته مانده...
عقب
بالا پایین