«هیچکس سیگار را با عشق نمیکشد، منظورم این است که خودت ببین، همهی آدمها با چنان لجاجتی پک میزنند که انگار میخواهند خودشان را نیز با نخهای سیگارشان تمام کنند، دستکم من اینطور هستم.»
دو انگشت اشاره و شستم را مقابل خودم نگه میدارم و ل*ب میزنم: «دریا یا ساحل.»
به آنی صدایی در مغزم میپرسد: مگر دریای بدون ساحل هم میشود؟! ساحلِ بدون دریا که اصلا امکان ندارد.
انگار که تازه به خودم آمده باشم، انگشتانم را پایین میآورم و این بار میگویم: « هیچ کدام!»
ساکت میشوم و صدای مغزم بلندتر میگوید: معلوم است که هیچ کدام! چون برای رسیدن به دریا باید از ساحل عبور کرد و اگر دریایی هم نباشد، آن وقت ساحل بیمعناست.
در این لحظه، حرفش عجیب مرا یاد زندگی میاندازد. سختی که نباشد، امیدی در کار نخواهد بود. از طرفی سختیِ بدون امید نیز معنایی ندارد. گویی این چنین انسان به امید زنده است.
پشت پنجره ای که باران در دلش قدم زده، مینشینم. می نشینم به امید آفتابی که نوری بیافکند و چاره ای برای تاریکی اتاق شود. اما یک باره تمام امیدم نیست میشود. ابرها لابهلای هم میلولند و خورشید را در دل خود پنهان میکنند. ناامید به سمت تاریکی اتاق برمیگردم و پرده حریر را محکم میکشم. ته مانده امیدم هم پر میکشد. به خودم میآیم و برقی از دور هویدا میشود. از جا بلند میشوم و پرشک، به سمت درخشش کوچیکی که ذهنم را مطیع خود کرده میروم.
نور باریک و کم جانی از لای پرده، روی کلید برق سفید افتاده. تازه میتوانم کلید برق را ببینم. با دیدن کلید برق، حیرت زده دستم را رویش میکشم. به آنی نوری همه اتاق را فرا میگیرد. چهرهام از هم باز میشود، آخر گمان میکردم در این اتاق هیچ نوری نیست و به این باور رسیده بودم که چراغی وجود ندارد. اگر میدانستم که از همان اول به جانش میافتادم.
انگار که ذهن انسان آن چیزی را که بخواهد باور میکند. این برایم همان معجزهایست که از راه دیگری انتظارش را میکشیدم؛ اما از راه محالی به فریادم رسید. با خودم به این باور میرسم که امید، درست در لحظه ناامیدی ظهور میکند.
همیشه میگفت: «این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگ در زندگی میکنند.» از بزرگ علوی در کتاب چشمهایش یاد گرفته بود. اهل کتاب خواندن نبود، اصلا! فقط جملات بزرگان یاد میگرفت و مواقع لزوم به رخ میکشید. آخر هم دچار خبط شد و از من گریخت.
کمی بعد، چشمانم را باز میکنم و به یاد میآورم که خاطرات چه طور ذهنم را مثل بذری در دست باد، به هرسو بُرد و در محیطی نامناسب برای رشد رهایش کرد. اکنون ذهنم با هزاران افکار پراکنده رشد کرده و چند سالیست که از آن خبط میگذرد.
آری. انسان امیدوار، ذهنش در هر شرایطی رشد میکند.
اگر روزی کسی بیاد و بگوید برو، میروم. چرا بمانم. میروم و پی دلتنگی را به قلبم میمالم. حداقل تلکیفم با خودم روشن میشود که مرا نخواسته؛ اما اگر همان امید کوچکی که چپ و راست ورد زبانم شده در دلم جرقه بزند چه؟ امیدی که پاهایم را سست کند و مرا به این باور برساند که انسان به امید زنده است. آنگاه حتم دارم که میمانم و برای آن یک درصد امید، زندگی میکنم.
روی سن اجرا ایستادهام و چشم انتظار، در میان جمعیت به دنبالش میگردم. تماشاچیان همچنان در همهمه اجرا هستن. پارتنرم از چند قدمی نزدیک میشود. زیر گوشم ل*ب میزند: «مردم منتظرند.»
زیر ل*ب غرولند میگویم: «تا نیاید هرگز!»
از من فاصله میگیرد و رو به جمعیت داد میزند: «صدای تشویق هایتان موجب دلگرمیست.» دوباره با چرخی، نزدیکم میشود. «دیدمش. آن ته ایستاده.»
تا به خودم میآیم، دستم را میگیرد و پاهایم شل شده، در صدای تشویقها فرمان بردار میشوم. میچرخم و نمایش به اجرا در میآید.
اندکی بعد، نمایش با تعظیم کوتاهی به پایان میرسد. پشت پرده قرمز که از چشم حضار پنهان میشویم، میپرسم: «اگر آمده، چرا من ندیدمش؟!» بیتفاوت شانه بالا میاندازد. «چون اصلا نیامده بود، تو فقط نیاز به یک تنگر و امید برای حرکت داشتی.»
درحالی که چشمانم از وهم پر میشود، تنهایم میگذارد. به خودم میآیم و کماکان با خود به این باور میرسم که راست میگوید.
انگار هر انسانی در اوج انتظار، نیاز به تنگری از امید برای رهایی دارد.
اصلا میدانی امید یعنی چه؟ تا به حال به معنیش فکر کردهای؟ امید معانی زیادی دارد؛ اما من بیشتر این معنیش را دوست دارم (اشتیاق به انجام دادن امری، همراه با آرزوی تحقق آن.) یعنی از قبل میدانی که احتمال وقوع وجود دارد و از این رو اشتیاقی تو را دربرد میگیرد.
عالی نیست؟ چه چیزی از این بهتر که وقتی ذوقت از همه جا کور شده، نیرویی به سمت واقعه هلت دهد؟ به نظرم نباید این کلمه را دست کمگرفت؛ زیرا زندگی انسان به این اشتیاق بند است.
یادت است؟ همان روزِ زمستانی که گفتم بهار میآید و تو خندیدی؟ حال که بهار در راه است، چرا غم زمستانِ بعد را بغــل گرفتهای؟ عزیزجان، از من میشنوی زیادی این کودکِ غم را در آغــوش ذهنت تاب نده؛ چون آنگاه که بزرگ شود، امید یک بهار شاد را از تو میگیرد. آن وقت تو میمانی و غمی که دیگر بالغ شده. غمی که بلوغش رگ و ریشهات را میچلاند و رحمی به دل نمیآورد. این مادری بیهوده را کنار بگذار و همان لبخند را تحویلم بده! لبخندی که به آمدن بهار امید داشت.