نتایح جستجو

  1. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظرسنجی بالا شرکت کنید... مهمترین عامل ریزش مو فکر کردن به حرفاییه که باید تو دعوا میزدی و نزدی
  2. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید... یه سلامی هم بکنیم به همه ی گناهکارای توی خوونه خسته نباشید
  3. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید... بابام پارسال شب یلدا میگفت: قرمزترین هندونه شهرو خریدم بریدیم، دیدیم سفیده! از اون به بعد تو خونه به رنگ سفید میگیم قرمز مامان مجبورمون کرده
  4. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظرسنجی بالا شرکت کنید... تازه فهمیدم اون چیزی که دست میتی کمان بود چی بوده... کارت بسیج فعال ژاپن بود :)
  5. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    دوتا خانم با هم ۱۵سال زندان بودن حکم آزادی یکیشون اومد موقعی که داشت وسایلاشو جمع میکرد رو به دوستش کرد و گفت: اقدس حالا بقیشو اومدی بیرون برات تعریف میکنم... /:
  6. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    یه روز یه نفر به زنش میگه:عزیزم..تو عین زنبور عسلی..هم زنی..هم عسلی..هم بوری... جففرم از حرف طرف جوش گرفت رفت به زنش گفت:میدونی تو خیلی شبیه پنگوئنی...هم پهنی..هم گ.و.ه.ی هم عنی...
  7. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    پای بابام ضربه خورده بود، مامان بزرگم زردچوبه و تخم مرغ و کره حیوانی و … گذاشته بود رو پاش رفته بودن پزشک دکتره گفته بود “سیب زمینی هم میذاشتین کوکو درست میکردین دیگه”
  8. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    خوش به حالتون...:cheer:
  9. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید... ولی شهرستانای کوچیک خیلی جالبن, همه ی همو میشناسن داشتم با پسر عمم تو شهر میرفتیم با خودرو, پلیس راهنمایی رانندگی اومد پشتمون با بلندگو گفت جعفر اونجا پارک نکن, پارک ممنوعه, آتیش بیفته به گندمای آقات
  10. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تنها باری که کسی من رو با یه چهره معروف اشتباه گرفت، تو ۸ سالگیم بود واسه نخستین بار رفتم تو کوچه، همه ی‌ بچه‌ها جیغ کشیدن سمندوووون و فرار کردن :frustrated::frustrated::frustrated:
  11. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    یه بارم تو قرار اول رفتیم کافه، طرف گفت چی میل دارین؟ گفتم یه لیوان خالی.... لیوانو آورد از کیفم فلاسکو در آوردم چایی ریختم توش دختره پاشد رفت
  12. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    یه خانومه خواسته واس شوهرش عشوه بیاد این جوراب شلوار هارو پوشیده... شوهر بدبختشم ترسیده با چوب زده پای زنشو پوکونده... خدا کنه این مد نشه... :frustrated:
  13. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    شکار لحظه ها...
  14. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید... مردي با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزيزم از من خواسته شده كه با رييس و چند تا ازدوستانش براي ماهيگيري به كانادا بريم ما يك هفته آنجا خواهيم بود اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم لطفاً لباسهاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري...
  15. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید... حیف نون توی خونه با بچش نشسته بوده میگه بذار هوش بچم رو تست کنم با دهنش میگه تق تق بچه : بابا در ميزنن حیف نون : من بودم بیشعور بچه : بابا شما که کلید داري حیف نون : حتماً مادرته ، تو بشین خودم باز می کنم
  16. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    ملت از مسافرت برگشتن آلبوم آپ کردن ۱۹۸تا عکس توشه بعد من رفتم مسافرت ۱۰ تا عکس گرفتم تو ۹تاش شاخ گذاشتن واسم تو اون یدونم که شاخ نذاشتن چشام بستس :frustrated::sigh::straight_face:
  17. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    یه شب کل خونواده دور هم جمع شده بودیم داشتیم تلویزیون میدیدیم که یهو یه بچه رو نشون داد که پستونک دهنش بود، بابام یهو زد زیر خنده! گفتم چرا میخندى؟ گفت یاد بچگیات افتادم، هر وقت گریه مى کردى، شست پامو مى کردم تو حلقت چون شور بود خوشت میومد، ساکت میشدى! :straight_face::vomit:کشته مرده محبتشم...
  18. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    ‏خواب دیدم ۱۵ تا ماشین دارم تو خواب گریه میکردم که چطوری میتونم پول بنزین اینارو بدم روحمم فقیره
  19. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    ‏بابام از بيرون اومد يهو گفت: تو كتاب چاپ كردى به من نگفتى؟! چرا منو در جريان نذاشتى؟! بعد هم اينو داد دستم و با خنده صحنه رو ترك كرد...
  20. A

    طنز خَندِه خآنـه عَمو اَزرآعـــیل

    شیخی می میرد و به جهان آخرت میرود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟» فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها، ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ...
عقب
بالا پایین