نتایح جستجو

  1. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۱۹ خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما از آفتاب دامن تر می‌بریم ما یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات دلهای شب ز دیدهٔ تر می‌بریم ما حیرت مباد پر*دهٔ بینایی کسی! در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر در چشم تنگ مور...
  2. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۲۰ خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما انتظار قتل،...
  3. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۲۱ چشم مس*ت یار شد مخمور و مدهوشیم ما باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم گر به ظاهر چون ** کهنه خاموشیم ما نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما بی تامل...
  4. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۲۲ دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما نقد حیات صرف سفر می‌کنیم ما سالی دو عید مردم هشیار می‌کنند در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما چون گردباد، نیش دو صد خار می‌خوریم گر جامه از غبار به بر می‌کنیم ما وا می‌کنیم غنچهٔ دل را به زور آه...
  5. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۲۳ ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها تفصیلها پنهان شده، در پر*دهٔ اجمالها پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟ با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای هر روز گردد تنگتر، سوراخ این...
  6. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غزل ۲۴ هوا چکیدهٔ نورست در شب مهتاب ستاره خندهٔ حورست در شب مهتاب سپهر جام بلوری است پر می روشن زمین قلمرو نورست در شب مهتاب زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است زمانه بر سر شورست در شب مهتاب رسان به دامن صحرای بیخودی خود را که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی غبار چشم...
  7. Z

    شعر اشعار صائب تبریزی

    غل ۲۵ عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب درون خانه خزان و بهار یکرنگ است ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش میان بحر حضور کنار را دریاب ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون صفای این نفس بی غبار را دریاب عقیق در دهن تشنه کار آب کند به وعده‌ای جگر...
  8. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت 1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند...
  9. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در...
  10. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش «آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و...
  11. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    حکایت پند آموز کوتاه پدر چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
  12. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی « فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی...
  13. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    داستان و حکایت پندآموز ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است،...
  14. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    شير بي‌سر و دم در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده مي‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و تصويري مي‌كشيد كه هميشه روي تن...
  15. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    كشتي‌راني مگس ‌مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن...
  16. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    كَر و عيادت مريض مرد كري بود كه مي‌خواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان مي‌خورد. مي‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسي مي‌كند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من...
  17. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    من و تو نداریم، فقط تو ! عاشقی، در خانه معشوقش را زد. معشوق از آن سوی در پرسید « کیستی؟» عاشق گفت « منم » معشوق اما او را به خانه اش راه نداد و گله کرد که « تو هنوز خامی. باید که آتش فراق، پخته ات کند. جایی در این خانه نداری . برو. » عاشق گرچه دلش پیش معشوق بود اما از دستور اطاعت کرد و با حالی...
  18. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    زندانی پر رو را از زندان هم بیرون کردند اما .... مرد فقیرو پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که « نجات مان بده ! این زندانی پرخور ، عاصی مان کرده است و نمی...
  19. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    مردی که در اتاقش را قفل می زد می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی م*حکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از...
  20. Z

    اسمت رو گسترده کن!

    زهرا
عقب
بالا پایین