نقد داستانک زیر آسمان سیاه
نقد شروع داستانک:
این داستان روایت گر زندگی دختری است که از رویا و آرزوهایش تنها محتاج یک آرامش است
سختی ها و شکست هایی که هنوز هم با آن ها نتوانسته کنار بیاید
و از همان ابتدا مشخص میشود که او دیگر نمیخواهد به همان طناب دار گرفتار شود.
با توجه به مقدمه ای که میخواهد...
رمان غاشیه
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
نویسنده: محدثه جهشی
ویراستار: تیم ویراستاران
سطح اثر: ویژه
خلاصه:
سیبل نگاهت را به دنیا دوختهای!
و مگر میشود انسانهای جان پرست؛
آن را با گلولههای زبانشان تار و مه آلود نکنند؟
فرار شاید، تنها چارهای برای زندگی باشد.
اما سرنوشت منحوس را چه باید...
مقدمه:
خار و خاشاکها دویدن را از او سلب میکند.
گویی که گلولهها قلب آسمان را خراش داده.
هراس در جان لانه میکند،
غاشیهها از چهره فرود میآید،
و انگار نیش های زهرآگین، ماندگار است.
به دیوارههای سلول چنگ میاندازد
اما نمیداند تنها سینهی تاریک زخم خوردهی خود است که خراش برمیدارد...
***
- آذین!
با تشر او، تسلیمانه دست بالا برد و لبخند دنداننمایی زد:
- باشه تسلیم!
روی کاناپه نشست، کانالها را تعویض کرد و صدای سرخوش و لاقیدش، او را وادار به شنیدن کرد، گفت:
- این مسعود خیلی رو مخ شده. میخوام از سرم بازش کنم اما حالا برای من ژست رابین هود گرفته.
خواهرش با ابروهایی صعود کرده،...
لبخند عریضی تقدیمش کرد و نگاهی به ساعت انداخت.
نُه شب بود؛ با این حال نفس راحتی کشید و گفت:
- خسته نباشی مامانم!
و به محض دور شدن او، نیشگونی از دست آذین که به استانبولیها، ناخونک میزد گرفت و کنار گوشش به آرامی غرید:
- باز تو گرسنه شدی افسار زبونت در رفت؟!
آذین غرولند کنان گفت:
- برو بابا...
دختر جوان با لبخند مهرآمیزی، نیم نگاهی به زن انداخت؛ اما او بیحواس، با پایین مقنعهی مشکی رنگش لبش را تمیز میکرد که صدای سرفهای او را به خود آورد:
- چی میگی؟
آن قدر ناگهانی و خشونت آمیز گلولهی کلمات را میانشان کوباند که جز سکوت دیگر حرف و یا آوای نفسی عایدشان نشد.
عقربهها حوالی پنج عصر را...
مصلحتی گلویی صاف کرد و خواست کلامی بر زبان بیاورد که نوای مرد دیگری از پشت سرش برخواست که گفت:
- اینجایی مهراد؟!
پسرک تند سری تکان داد و سمت او دوید:
- از دستت فرار کردم.
و بعد خنده کنان، خودش را تشویق کرد.
مرد با لبخند، دستی به سرش کشید و جلو آمد تا از دخترک ریزه نقش و یخ زده تشکر کند.
-...
یک دستش را در جیب شلوار مشکیاش فرو برد و قدمی به عقب برداشت.
تمسخر آمیز، دیدگان شکاریاش را به او دوخته بود که مرد، سراسیمه در را گشود و فرار را بر قرار ترجیح داد.
در راهروی طویل هتل میدوید و یقین داشت که سایهی منحوس مرگ، او را هیچگاه رها نخواهد کرد.
***
ماهور، همانطور که برای اتوبوس دست...
به خود مسلط شد و شانههای خمیدهاش استوار شدند، گفت:
- مگه هر کس که تو حال خودشه عاشقه؟!
- عاشق، مجنون میشه، و اینها همه تاثیرات جنونِ دختر جون!
سمتش بازگشته و حال، پشت به آیینه ایستاده بود و رو به او میگفت:
- این همه معشوق تو این دنیا هست، یعنی هیچکدوم عقل ندارن؟
مگه بدون عقل میشه عاشق...
فرشهای زرشکی رنگ را از دیده گذراند و با سینهای صاف شده در زد.
به خود قول داد که هر ترس و استرسی را کنار بگذارد تا دیگران ایرادی از او نگیرند؛ زیرا گرگهای بسیاری برای ضعف و شکست او، دندان تیز کرده بودند.
در که به آهستگی گشوده شد، نفس حبس کرد.
آری همان مرد غضب آلود مقابلش خود نمایی میکرد...
گونههای ماهور از سرما سرخ و برجسته شدند:
- خوش بگذره منم برم دیگه؛ راستی اسمت چیه؟
- تو که دوست من نیستی!
با شنیدن لحن محافظه کارانهی او، آرام و زیبا خندید و ل*بهایش تکان خوردند:
- پس چرا بهم آبنبات دادی؟
پسرک پس از ثانیهای مکث سرش را از روی کلاه خاراند:
- پس قبول کردی دوست من باشی؟
ماهور...
گرهی کروات مشکیاش را سست کرد و با در هم بردن انگشتهایش، مچ دست قطورش را روی میز چوبی گذاشت و صدای بم و گرفتهاش، لرزه به اندام مخاطبش انداخت:
- به خاطر شراکت و رفاقتمون، اومدم غمپز آخرت رو هم بشنوم؛ پس یالا نطق کن تا وقتم بیشتر از این تلف نشده!
مرد جوان اخمهایش ذرهای سبک شد و پا روی پا...
هقهقهای مردانهی او که در سالن پیچید، غاشیه با نفرت صورتش را جمع کرد و زیر ل*ب غرید:
- حالا میتونم طعم لذت و پیروزی رو زیر دندونام حس کنم.
و ماشه را که کشید، سوک ل*بهایش بالا آمد و سمفونی خفهی مرگ در گوشهایش شنیده شد.
به جنازهی بیجان یک نارفیق مقابل پاهایش نگریست و خم شد، اسلحه را درون دست...