یک تای ابروی دائم الخمیدهاش بالا رفت و پسر جوان سوی او قدم تند کرد و با همان لحن پرشور و حرارتش توضیح داد:
- نه؛ ولی اگه بخواین یک نیم تنهی این رنگی دارم که ظاهراً فکر کنم به شما خیلی بیاد.
ماهور از فرط غیض جسم نحیفش لرز برداشت؛ اما زبان روی ل*ب کشید و گفت:
- ممنون فکر کنم به شما بیشتر بیاد!
و...
باران بنای باریدن و گریستن داشت. آسمان گرفته، بغضآلود او را همراهی میکرد و ماهور بیهیچ چتر و سرپناهی میدوید، تا مسیر کوتاه را پشت خود جا بگذارد و به هتل برسد. خود را لعنت کرد که چرا سوار آن اتوبوس شلوغ نشد.
تنبلی هم دیگر حد و حصری داشت و بیشک مجازاتش را هم امروز چشیده بود.
نفس زنان در را...
داخل شد و همانطور که دستکشهایش را دست میکرد، خطاب به او گفت:
- تشریف میبرید یا... .
- هستم!
دخترک، نامحسوس پشت چشمی نازک کرد و زیر ل*ب غرید:
- پس چرا مثل علم یزید بالا سر من وایستادی!
زیر تخت خم شد و سیب کپکزده و مانده را که برداشت، زنگ موبایلش او را از ادامهی حرکت بازداشت.
توجهی نکرد؛ اما...
انگشتان مردانه و کشیدهاش، سریع و بیامان دکمههای کیبورد را لم*س میکرد.
مردمکهای کویریاش با دقت و ریزنگری بر صفحهی مانیتور میچرخید.
آخرین ضربه را مظبوتانه بر کلید enter فرود آورد و هدفون را روی میز انداخت.
دستهایش را پشت سر، قلاب کرد و به صحبتهای رایان خطاب به فرد پشت خط گوش سپرد:
- بله...
یک تای ابروی خوش حالت ماهور بالا پرید و کنارش نشست:
- یعنی چی؟! شمارهی اتاقتون رو میدونی چنده؟
- ن... نه.
و سپس با همان لکنت زبانی که اثرات ترس و هراس بود، گفت:
- من اومدم پایین بازی کنم، به داداشم نگفتم!
ماهور با قلبی فشرده، پیراهن آستین کوتاه طوسی او را از نظر گذراند و کاپشن خود را روی دوش...
کلید آسانسور را که لم*س کرد، آوای مردانهای او را از این کار بازداشت.
- چه دلسوز!
مهراد به آستین دخترک چنگ زد و او به چه شخصی جز خود تکیه میکرد؟
ترجیحِ سکوت را به رخ در رخ مرد صحبت کردن و غافله باختن را ترجیح داد.
در که گشوده شد، برادر پسرک با رنگی پریده و موهای ژولیده، همانند احوالاش سراسیمه...
باران تند و سیلآسا شد و غاشیه قدمزنان، بیتوجه به موهایی که از آنها قطرههای آب چکه میکرد، گوش سپرد.
- چشمهای قهوهای، پوست گندمی... الو؟ داری حال میکنی، آره؟
نوای تیز خندهاش مانند کشیدن میزی بر زمین بود. دیگر طاقت نیاورد و همراه با صاعقهای صدایش فریاد شد و چشم گرد کرد:
- مثل اینکه...
گردن براشفت و از کنار او که گذشت دخترک فالی سمتش پرتاب کرد و دلشکسته گریست:
- برو به درک! به قول مامانم آدمهای کثیف و گناهکار قلبهاشون هم سیاه میشه!
غاشیه ایستاد و به ضرب جهت او بازگشت فک منقبض شدهاش لرزید. کنج چشمش چین خورد و دخترک قبل از آنکه به خود بجنبد و فرار کند یقهاش در مشتهای...