قلبش مچاله شد و روحش پرواز کرد به سالهایی که تخت را خریدند و آن زن مهربان و دلسوز میگفت به زمین خوابیدن عادت دارد.
تمام این دنیا و آدمهایش درگیر بودند
درگیر عادت؛
مادر هم به خفا نگهداشتن دردها، زجرها و غمهایش عادت داشت.
ل*بهایش شکلی به لبخند گرفت، کنار او نشست و به دستان خشکیدهاش چشم...
یادَش بخیر در کودکی هایش هرگاه زمان رفتن او فرا میرسید. میدوید و کفش های کهنه اش را در پستو های خانه پنهان مینمود.
تا نرود، تا ماندگار باشد، تا بماند و او را تنها نگذارد سال ها از مرگ او میگذشت دخترک عاشق و دلبسته شد غم هایش، دردهایش، اشک هایش را مستور میساخت تا حداقل او دیگر تنهایش نگذارد...
سویشرت طوسی رنگ همراه شلوار سرمهای را پوشید و موبایلش را از شارژ درآورد دکمهی پاور را لم*س کرد و به محض نمایش نام خواهرش نگران پاسخ داد:
- سلام خوبی؟
- زهرمار اون بیصاحاب رو یادگاری خریدی؟
به غرغرها و اعتراضهایش لبخندی زد و لحنش پوزش گرانه شد:
- ببخشید خواب بودم، یک روز جمعه که بیشتر...
ناخونهای کوتاهش را میان دندان گرفت و برادرش موفق به گرفتن موبایل شد و همراه نفس عمیقی گفت:
- سلام ماهور خانم! راستش ما امروز خواستیم بریم شهربازی، که مهراد هم اصرار کرد شما هم بیاید، قصد مزاحمت نداشتیم ولی خوشحال میشیم بیاید.
دخترک ناخون را از میان دندان رها ساخت و آب دهانش را با سرگشتگی بلعید...
پلکهایش سودای خوابیدن داشتنند در همین حین با صدای بلند و رسای مهراد تکان خفیفی خورد و کمر صاف کرد.
- آخ جون اسکیت!
ماهور با کنجکاوی و فطانت گردن کشید و پیاده شد؛ فضای بیرون را آنالیز میکرد که برادر پسرک با وقت شناسی گفت:
- اومدیم پارک... تنها جایی که مهراد بهونه نمیگیره.
چانهاش را بالا...
لبههای پالتو را نزدیک هم آورد و بینیاش را بالا کشید:
- ساعت سه ظهره ولی انگار نزدیکهای غروبه انقدر که هوا سرده!
مهراد روی تخت سنتی بیصدا و آرام نشسته بود اما گهگاهی با دستانش خطهای نامفهومی بر گلیم ترسیم میکرد.
و برادری که ماهور چند دقیقهی پیش نامش را از زبان صاحب رستوران شنیده بود،...
***
در برابر آینه ایستاده و همانگونه که دکمههای سر آستینش را با تأنی میبست، صدای بم و گرفتهاش خطاب به فرد پشت خط بالا رفت:
- نمیخوام یک قطره خون هم از دماغش بیاد حالیته؟
مخاطبش با هراس صحبت میکرد و غاشیه کش را از موهایش رها ساخت و اتکلن تلخ را برداشت.
- چشم رئیس!
اسپیکر را قطع کرد و...
نقد پادکست اغوا
موضوع و ایده:
همه ی ما در یک جامعه ای زندگی میکنیم که از بطن مشکلات آن خبر نداریم. و این موضوع نه تنها از سختی ها، بلکه از دل ها و راز های مگوی انسان هم سخن میگوید. شاید این یک موضوع متفاوت نباشد اما نویسنده با هوش مختص به خود در جذابی و گیرا بودن متن، مهارت بسیار داشته است و...
ماهور پلکش از فرط تاو و تغیر میپرید، عزمش را جزم کرد و قدم برداشت در را پشت سر بست و سلامی داد.
دستکشهایش را که آمد دست کند غول رعد آسا با جسارت گفت:
- با آذین آریج نسبتی داری؟
دختر با ل*بهایی بر هم فشرده شده نفساش را از حبس رها ساخت و ناخونهایش کف دستش فرو رفتند:
- خیر!
موهای خرمایی و...