او رفت و من هم مانتویی به تنم کردم و کیفم را برداشتم، قصد رفتن داشتم اما باز مردد بیآنکه اختیار قدمهایم دست خودم باشد، به سوی سه دری رفتم و از لای شکاف در نگاهی به حمید انداختم که در رختخوابش دراز کشیدهبود و با اکسیژن نفس میکشید، قفسهی سینهاش به آرامی بالا و پایین میشد. سرفههایش کمتر...
او در حالی که از شدت سرفه به خود گره خوردهبود و با دست شکمش را میفشرد، با چشمان آشفته و گناهکار مرا مینگریست. آن نگاه... آه! گویی آن نگاه لرزانش صحه به حرفهای من میگذاشت و باز انگار کسی چنگی به سینهام زد و قلبم را از جا کند. چشم با ناراحتی فشردم و بعد با بغض و چشمانی خیس به ساکش چنگ زدم و...
عکسالعملی از حمید ندیدم، تنها در سکوت سر به زیر انداخت. فردین بیرون رفت. گوشهی اتاق دورتر از او کز کردم و منتظر شدم تا خاموشی و سکوت شب ساکنینش را ببلعد.
سکوت سنگینی بین من او دیوار ساخته بود، رنج و دلخوری در چشمانمان در تلاطم بود. هرکدام یک طور در خود غرق شدهبودیم. درست آن لحظهای که خیال...
پس تا بلوا به پا نشده مهمانها را سمت و سوی خوابگاهشان ببر تا من دُمم را روی کولم بگذارم و از این جهنم که هر لحظه دارد گلویم را فشار میدهد فرار کنم.
- آنوقت اگر صبح از نبود تو مطلع شدند و سراغت را گرفتند چه بگویم؟
- آنها انقدر خسته هستند که خواب هفتپادشاه میبینند، صبح زود قبل از بیدار...
با صدای سوسن از پایین پلهها به خودم آمدم که دنبال من میگشت. سراسیمه اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم آثار گریه را از روی صورتم محو کنم. با عجله به سمت جا رختخوابی رفتم تا خودم را مشغول آماده کردن رختخوابها نشان دهم. طولی نکشید که سوسن بر بالای پلهها رسید و گفت:
- فروغ! کجا رفتی؟
درحالی که از...
تازه فهمیدم در بسته کادو شدهی من هم همان است. نگاه دزدانه و رنجیدهی من و حمید سوی هم گشت. دوباره صحنهی دویدن آن کودک به آغوشش جلوی چشمانم پرده انداخت. لپم را از ناراحتی گاز گرفتم و نگاه سرد و رنجورم را از او گرفتم. دلم میخواست آن کادو را به سینهی حمید میکوبیدم و جار میزدم که تحفهتان به...
گر گرفتم ناخنهایم را در کف دستم فرو دادم. اگر کمی بیشتر میماندم جوش و خروش درونم فوران میکرد و همهچیز را روی دایره میریختم و آبروی نداشتهاش را جار میزدم. تا قبل از اینکه انزجارم را فریاد بکشم و همه به عمق رابطهی خرابمان بیش از این پی ببرند، نفسی بیرون راندم و با صدایی که اندکی از سر...
خواستم ل*ب باز کنم که قبل از من گفت:
- اما با همهی اینها چرا این غم چشمانت هنوز پر نکشیده فروغ؟ انتظار داشتم در نگاهت برق اشتیاقِ داشتنِ او بدرخشد!
زهرخندی به لبم نشست و تا خواستم جواب بدهم، صدای حمید را از پشت سرم شنیدم. بهتزده سر گرداندم و او را دیدم که یک دستش را به شکمش میفشارد و به...
نگاهم به سوپ دست نخوردهاش ماند که معلوم بود یکی یا دو قاشق از آن نخوردهاست اما برای اینکه کسی آشفته نشود گفتم:
- برخلاف من اشتهای خوبی دارد.
همگی لبخندی زدند. عمورحیم از جا برخاست و تشکر کرد و گفت:
- من به کنارش میروم، هنوز از دیدنش سیر نشدم.
به دنبال او همه یکییکی از سر میز بلند شدند. با...
او دوباره دستم را فشرد و گفت:
- میدانم نگرانش هستی، اما نگران نباش، همینکه خدا او را دوباره به ما برگردانده باید شکرگذار باشیم.
حرفی نزدم و جوابش را با لبخند تصنعی دادم و ناخودآگاه نگاهم به ارسلان گیر کرد که زیرچشمی مرا نگریست، آهی زیرلب کشید و سر به زیر انداخت. سوسن گفت:
- ایرج به نظرت این...
گر گرفتم و گفتم:
- خودت را به آن را میزنی و الّا میدانی! دیگر از چشمانم باید بخوانی چه حسی به تو دارم!
سینی را از روی میز برداشت و روی پایش گذاشت و با تمسخری که حرصم را درمیآورد گفت:
- خوب میبینم! هر چه هست آن نفرتی که از آن دم میزنی را نمیبینم.
با تمسخر خندهای کردم و گفتم:
- پس گویا...
در دلم به حال خودم گریستم، من چه عاشق احمقی بودم که باز هم با همهی این گناهها در عشق او ماندم. حالا که در قفس باز شدهبود، من مرغ بیبال و پری بودم که باید میپرید. آه بلندی کشیدم و گفتم:
- کاش هیچگاه عاشق او نمیشدم سوسن! من خودم را در جهنمی انداختم که مرگی نداشت.
متاثر نگاهم کرد و بعد در...
ارسلان در آن توفیق اجباری مردد بود، ناخواسته و به اجبار گردن نهاد با اینکه از حالت چهرهاش پیدا بود که این رفتار فردین به حتم معنایی دارد. فردین دستی به پشتش زد و او را به سمت طبقهی بالا راهنمایی کرد. دندان به هم فشردم و نگاه تیزم را به حمید دوختم که با خاله حرف میزد و هر از گاهی مرا در کنترل...
چهره به حالت قهر از او برگرداندم. تا زمانی که برسیم، هم من و هم او در حال خودمان غرق بودیم. هر از گاهی سرفههای سخت و چرکینش روحم را میخراشید تا بالاخره به فرحزاد رسیدیم. فردین در را باز کرد و به داخل باغ رفتیم. ناچار مجبور شدم در نقشم فرو روم و به کمک فردین بروم. فردین از پشت ماشین صندلی...
دلگیر گوشهی خانه کز کردم و پشت هم برای این رنجی که مرا درهم شکسته بود و من سعی میکردم قوی باشم، دوباره اشک ریختم. کمی بعد دست از غمباد گرفتن برداشتم، چند کارتن خالی پیدا کردم و مشغول جمع کردن وسایل خانه شدم. کمتر از یک ماه دیگر باید آن خانه را خالی میکردم و پی تقدیرم میرفتم. قصد داشتم بیخبر...
دستش را فشردم و ناراحت گفتم:
- من هم وقتی به ایران آمدم، مدتی تحت بازجویی بودم اما چون با پدر از این کشور خارج نشدهبودم و درخواست پناهندگی نداشتم متقاعد شدند.
او سری تکان داد و گفت:
- از نُه سال پیش که من ایران را برای همیشه ترک کردم، انگار کشور زیر و رو شدهاست.
با ناراحتی آهی کشیدم و گفتم...
نگاهم به رامین هشت ساله افتاد که به آغوشم پرید و سپس با تکتک افراد احوالپرسی کردم و به ارسلان رسیدم، نگاه دلخور و غمزدهاش در نگاه دردمند من گره خورد و گفت:
- دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چِشَم بیتو.*
خندهی تلخی روی لبم نشست و گفتم:
- سلام ارسلان، خوش آمدی. حالت چطور...
چند روز دیگر هم گذشت و از طرف فردین خبر رسید که خاله و عمورحیم به همراه سوسن و ایرج به ایران میآیند و امروز صبح پرواز آنها به تهران مینشیند. متاسفانه فروزان به خاطر پناهنده شدن و اسم و رسم پدرم و به خاطر دلایل نقض حقوق بشری که پدرم قبل از انقلاب مرتکب شدهبود، نتوانست به ایران بیاید و...
کلافه گیجگاهم را فشردم. تصویر آن زن و بچهاش مقابل چشمانم پرده انداخت، خواستم ل*ب باز کنم و آنچه پیش آمده را به او بگویم اما میدانستم میرود و در مشت حمید میگذرد، آنوقت دیوار حاشا هم بلند بود و با شناختی که از حمید داشتم زیر بار آن نمیرفت و هزار بهانه برای توجیه کارش پیدا میکرد تا خودش را...
عصر بود که زنگ در را زدند. فردین دوباره به سراغم آمدهبود. به خانه آمد و بعد از کمی اینپا و آن پا کردن گفت:
- فروغ، من دیگر نمیدانم جواب حمید را چه بدهم. مثل بچهی آدمیزاد به من توضیح بده بگو ببینم چه شده؟ این بچهبازیها چیست که دیگر درمیآورید؟!
با کلافگی گفتم:
- چرا از خودش نمیپرسی؟
-...